حرفهايى كه بالاخره هرازگاهى كسى بايد بگويد - قسمت دوم
ما دوندگانِ استقامتِ فرهنگِ سرزمینمان
[ مانى جعفرزاده - آهنگساز و مدرس موسیقی]
تعارف كه نداريم. مميّزى پيشِ اهلِ هُنر، كارِ دلچسبى نيست. موضوعى است از اساس توهينآميز. دستِكم پيشِ نگارنده كه اينجور است. جماعتى فرض را از آغاز بَر اين گذاشتهاند كه تو بَلَد نيستى و يا مُجاز به فعاليّتِ فرهنگى نيستى، مگر به تشخيصِ آنها. اين نزدِشان بدل به باورى شده كه مواجههى با آن، گاهى تحمّل و طاقتى مىطلبد فراتر از جانِ آدمى.
مدّتها بود نمىخواستم كُنسرت بدهم. اصلىترين دليلام هم، همين نوع نگاهِ «ارشادى» و البتّه ساز و كارِ ديوانسالارىاى بود كه پيرِ آدم را دَر مىآورد. تا اينكه دوستان اغفال كردندِمان و باورِمان شد كه اين پرتوپلاها كه مىنويسيم را مىشود «كوارتت» تلقى كرد و يكى دو نفرى از آشناها از سَرِ بیكارى شايد بيايند و بشنوند. با نوازندهها حرف زديم و قرار و مدار تمرين گذاشتيم و پيشِ خودمان فكر كرديم يك روز هم مىرويم «ارشاد» و چند ساعتى معطّلى داريم و بعد لابد مجوز مىگيريم و بيرون مىآييم.
يك روز صبح، مبلغِ قابلِتوجهى (قابلِتوجه براى يك معلّمِ موسيقى البتّه) ضرر كرديم و كلاسهایمان را تعطيل كرديم و رفتيم «ارشاد». گفتند گروهتان را ثبت كنيد و البتّه هفت، هشت صفحه كاغذ هم گذاشتند جلومان كه سير تا پيازِ كارِمان راتوضيح بدهيم. تا آمديم توضيح بنويسيم، فرمودند با قلم ننويسيد و همهى «فُرم»ها بايد «تايپ»شده باشد. رفتيم و فردا دوباره چند كلاس را تعطيل كرديم و آمديم و توضيحِ كارِمان را تايپشده تحويل داديم. البتّه بمانَد كه توضيح دادنِ 11 موومانِ يك كوارتتِ موسيقىِ كلاسيك، كارى است كمابيش شبيه توصيف كردن مزهى يك غذا براى كسى كه هرگز نچشيده باشدش؛ و من هرچه فكر مىكُنم نمىفهمم كسى كه آن كاغذها را مىخوانَد (اگر كسى واقعاً مىخوانَد) از كجا مقصودِ نوشتهى ما را مىفهمد؟ و تازه مگر براىِ اخذِ مجوز، نمونهى صوتى يا تصويرىِ كار را از گروههاى اجراكُننده نمىگيرند؟ پس توضيحِ مكتوب مىخواهند چه كار؟ به هر حال در روزِ دوّمِ مراجعت، كاغذهاى تايپى را ارائه كرديم. داشتيم بيرون مىآمديم كه خانم متصدّى فرمودند: «شما كه اينجا نوشتهايد غير از 4 نوازنده، 2 راوى هم داريد!» عرض كرديم: «بله خُب. منظور؟!» فرمودند: «آنها قرار است چه كُنند؟» گفتيم: «خُب راوى، منطقاً روايت مىكند ديگر!» فرمودند: «آنوقت چه چيز را؟» گفتيم: «نوشتهاى از مرا، ساختمانِ اثر يك چيزى است شبيهِ «داستانِ سربازِ» جنابِ آقاى «سْتراوينسكى»». يكجورى نگاهمان كردند كه انگار داريم به زبانِ روسى حرف مىزنيم، امّا از تَكوتا نيفتادند باز و گفتند: «خُب حالا! هرچه كه هست، بايد بياوريد تا «شوراى شعر و ترانه» تأييد كُنَد.»
ديديم نه، مثلِ اين كه ديوانسالارى تازه آغاز شده است. رفتيم و فردایش براى بار سوّم، چند كلاس را تعطيل كرديم و يك نسخه از متنِ نوشتهها را مكتوبِ تايپشده و تَروتميز آورديم كه ارائه بشود به «شوراىِ شعر و ترانه». بعد هم با فرضِ اينكه ديگر كارى باقى نمانده، رفتيم دنبالِ زندگىمان كه يك هفته بَعد تلفن زنگ خورد. پيغام رسيد كه فُلانى چه نشستهاى كه متنات را شورا به كُل رد كرده. چرا؟ فرمودهاند گُنگ و نامفهوم و ضعيف است. از شما چه پنهان، صاحبِ اين قلم آدمى است از خود راضى و گَندهدماغ و ابله و خيلى طاقتِ نقد شنيدن ندارد و راستاش اين كه در اين 36 بهار هم كه از عمرش گذشته، بىخود و بىجهت، هم بابتِ موسيقىها و هم بابتِ فارسینوشتههاش از خالهجان و عمّهجان زيادى تمجيد شنيده و بد عادت شده است. اين بود كه خيلى بهمان بَرخورد. تقاضا كرديم قرارى مقرّر شود و برويم شورا و اهلِ مميّزىِ ادبِ سرزمينمان را حضوراً ملاقات كنيم و ببينيم كجاى سوادِمان آنقدر مىلَنگد كه شورايى كه برخى مصوباتِ منتشر در بازارش، پهلو مىزند به «چهقدر قَدِت بُلنده و چهقدر چِشِت قشنگه» كارِ ما را از بيخ و بُن ضعيف تلقّى كرده است؟
يكشنبهروزی و ساعتى معيّن كردند و ما براىِ بارِ چهارم چند كلاس را تعطيل كرديم و رفتيم كه برسيم خدمتِ اهلِ ادب. رسيديم. در آن روز كه من به اتاقِ شورا ورود كردم، تركيب عبارت بود از دو غزلسراى سَرشناس و محترم، يك ترانهسراى روزهاى جنگِ تحميلى، يكی دو اديبِ هميشهحاضر در رسانهها و چند ريشسفيد كه به چهره نمىشناختمشان و يكى دو تنِ ديگر كه جوانتر بودند و دستكم منِ عامى هيچ به جا نمىآوردمشان. از راه نرسيده، يكى از همان ناشناسهاى جوانتر گفت: «اين كه نوشتهاى چيست؟» گفتم: «كُجاش؟» گفت: «مثلاً اين جمله كه زيرِ آن خط كشيده شده. اين در «نظامِ» ما چه معنى مىدهد؟ هيچ به محتواى سياسىِ نوشتهات فكر كردهاى؟» نگاهاش كردم. چهلوچهار،پنج ساله مىزد به زعمِ من يا كمى بيش و يا كمى كم. تَهريشِ امضادارى داشت و لحنى كه انگار متولّىِ تمامِ ارزشها در 35 سالِ گذشته (يعنى از نُه، دَه سالگىاش تا به امروز) بوده است. در آمدم كه بگويم «شما اوّل تكليفِ مرا روشن كُن كه اينجا یک وزارتخانه فرهنگی است یا امنیتی و من آمدهام اينجا بحثِ فنّىِ ادبى بكُنيم يا بازجويىِ امنيتى پس بدهم» كه آن ترانهسراى روزهاى جنگِ تحميلى رو به من گفت: «عزيزِ دل! اين بحثها كه دوستان مىگويند به ما ربطى ندارد. من متنِ شما را كامل خواندم و با استاد (اشاره به غزلسراى صاحبنام كنارِ دستاش) هر دو متفق بوديم كه متنِ زيبا و مستحكمى است، چند سطر از كار را بخوان كه شورا بشنود و دفاع كُن.»
متن را خوانديم. در طولِ زمانى كه مىخوانديم امّا آدمهاى مختلف -از كارمند و آبدارچى و مراجعين بخشهاى ديگرِ وزارتخانه- مىآمدند و حرف مىزدند و امضاهايى مىگرفتند و مىرفتند. چند نفر از حاضرينِ مسنّ شورا هم اصلاً گوش نمىكردند و با هم گفتوگو داشتند و من پيش خودم فكر مىكردم نوشتهى دوريالى ما كه هيچ، در چنين فضايى اگر «تاريخِ بيهقى» هم خوانده بشود، نثرى پريشان و گُنگ و ضعيف تلقّى خواهد شد. به هر سختى بود، خوانديم و كوشيديم لحنِ نوشته و ضربانِ كلام در حدِ بضاعت و در همان فضاىِ پُر رفتوآمد و شلوغ منتقل بشود. شد ظاهراً، چون همه به جُز همان «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» كمابيش پذيرفتند كه دستكم غلطى در كارِ ادبىِ ما نيست و آن كسى كه ذيلِ متنِ ما نوشته «گُنگ و ضعيف است»، حق نگفته است. «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» دوباره در آمد كه فُلانجا و فلانجاش «مسأله» دارد. اديبِ محبوبِ رسانهاى و ترانهسراى جنگِ تحميلى گفتند «مسأله»اى ندارد. بحثشان بالا گرفته بود و من نشسته بودم به تماشا. اديبِ محبوب و آن ترانهسراىِ جنگ، خيلى همراهى كردند و سرانجام وقتى كه «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» خيلى پایش را كرد در يك كفش، رو كردند به من كه ما متنِ تو را كامل تصويب مىكُنيم و تو هم «براى اين كه كارت راه بيفتد» فُلان جمله را حذف كُن. مىدانستم اين يعنى «سانسور» و يادم بود آن نامهى درخشانِ «استاد بهرامِ بيضايى» را به وقتِ اكرانِ «مسافران»اش كه وقتى «ارشاد» از او خواسته بود، قسمتهايى از فيلم را «اصلاح» كُنَد، نوشت و فرمود و به بچههايى مثلِ من آموخت كه «من دستام را قطع مىكنم و نمىگذارم شما مرا سانسورچىِ خودم بكُنيد.»
نگاه كردم به جُملهاى كه دورش خط كشيده شده بود و بنا داشتند حذفاش كُنند. يقين داشتم و دارم كه آن جمله هيچ «مسأله»اى نداشت و البتّه ديدم كه ترانهسراى روزهاى جنگ، با شرفِ بسيار تلاشاش را كرده كه حداقلِ آن چه ممكن است درونِ خط قرار بگيرد و حذف بشود. به سانسور اعتقاد نداشتم و ندارم، امّا به مرام و معرفت معتقدم همچنان. خوشام آمد از مرامِ كهنهسربازِ ترانهسراىِ سرزمينام و ديدم شرطِ مروّت نيست موىِ سپيدش را ناديده بگيرم و شانه بالا بيندازم و بگويم: «اين جهل است و سانسور است و من بر جهل، گردن نمىنهم.» مىتوانستم بگويم، مىتوانستم قيد كُنسرت را بزنم. مىتوانستم بيايم بيرون و به بچههاى نوازنده بعد از يك ماه تمرين بگويم خواستهى شورا با آموختههاى من از بزرگترهام منافات دارد و اجرا نمىرويم. مىتوانستم چهرههاى پَكَرشان را تجسّم كنم. آن نوازندههاىِ درخشان اركستر سمفونيكِ حالا تعطيلشدهی مملكت را. اين لحظهها سختترين لحظههاى عمر آدمى است. لحظهاى كه ميان عقيدهى خودت و منافعِ جمع بايد يكى را انتخاب كُنى. انتخاب كردم. رو كردم به كهنهسربازِ جمع، فقط به او و خطاب به او گفتم: «من معذوراتِ شما را درْك مىكُنم و حذفِ اين جمله، فقط همين تَك جمله را مىپذيرم.» كهنهسرباز بلند مىشود و از تمام شورا براى پاى نوشتهى من شخصاً امضا مىگيرد، هرچند متولّىِ خودخواندهى ارزشها همچُنان از امضا تن مىزنَد، امّا حالا ديگر در ميانِ «رأىِ اكثريت» نظرِ شخصىِ او محلّى ندارد از اعراب. بيرون مىآيم.
مسئول روابطعمومىِ گروهام بشارت مىدهد كه «در شوراى موسيقى كار برعكس بوده و همه تو را مىشناختهاند و كوارتتها درجا تصويب شده». با خودم مىگويم بعيد نيست آهنگسازِ بلد گمنامى به همان شورا اثر ارائه كُند و نظر به اين كه «نمى شناسندش»، همان بر او برود كه بر ما در شوراىِ شعر رفت. به مسئول روابطعمومىِ گروهام مىگويم: «خُب مجوز موسيقىها و متن كه گرفته شد. كار تمام است ديگر؟» مىگويد: «البتّه كه نه! تازه الان پروندهى گروه مىرود به «حراست»، 20 روز طول مىكِشد (يا مىكُشد) تا آنها جواب بدهند، بعد بايد «پوستر» و «بروشور» را ارائه كنيم تا «مورد» نداشته باشد؛ اگر نداشت، آنوقت تمام است و مىتوانيم 2 شب در «تالارِ رودكى» با ظرفيتِ 200 نفر يك ساعت موسيقى كلاسيك اجرا كُنيم.»
نگاهاش مىكُنم، مىدانم كه شوخى نمىكُند. فكر مىكُنم: «من دوندهى استقامتِ فرهنگِ سرزمينام هستم، مثلِ بسيارى از دوستان و همكارانام. تا وقتى بتوانم و جان داشته باشم، مىدوم. امّا خيلى دوست دارم بدانم آنها كه در جايگاهِ ويژه نشستهاند و دويدنِ ما را تماشا مىكنند، مرادشان از حضور در «استاديوم» و تماشاىِ دويدنِ ما چيست؟
منبع:
اختصاصی سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : شنبه 30 آذر 1392 - 16:00
دیدگاهها
پاسخ سوال آخر:
حفظ ارزشها
بسيار زيبا و تاثيرگذار مينويسيد فكر كنم جواب سؤال آخرتون اين باشه:
بالاخره هركس بايد تو اين مملكت يه شغلى داشته باشه ديگه!
البته درمورد سانسور هم مسئله اى هست كه خيلى تو فلسفه درموردش بحث شده (افرادى نظير فوكو و...) و آن اين هستش كه سانسور به تنهايى بد نيست و هميشه هم هست يعنى كسى كه خودش سانسور رو قبول نداره ناخودآگاه خودش رو سانسور ميكنه( مثل اينكه كسى نمياد مثلاً تو اين سايت هرجور ناسزايى رو كه ياد گرفته بگه حتى اگر بخواد بگه و اين يعنى سانسور) پس سانسور به تنهايى مفهوم بدى نيست ،مشكل در مصاديقشه كه شما بهش اشاره كرديد يعنى حتى آتار باارزش هم سانسور ميشن كه ديگه واقعاً كار بديه و هم توهين به شعور هنرمند و هم توهين به شعور مخاطبه
تازه این داستانی بود از مجوز و سانسور یک کنسرت کلاسیک ببینید برای پاپ ها چه بلاهایی که سر شعرهایشان نمی آید ... راک و رپ هم که حق اجرا ندارند کلهم ....
افزودن یک دیدگاه جدید