نگاهی به قطعه «قلاب» اثر سهراب پورناظری با صدای همایون شجریان از آلبوم «ایران من»
از عقل به خِرد
[ پیام رضایی - منتقد موسیقی ]
اینکه سهراب پورناظری بخواهد تجربه کند، چیز تازهای نیست. اینکه دلش بخواهد هر سازی را کنار هر سازی بنشاند یا در فواصل موسیقایی گوناگونی غور کند و... این چیزها نیست که قطعه «قلاب» را متمایز میکند. اصلاً شاید بتوان گفت اگر بخواهیم کارهای او را به لحاظ تاریخی بررسی کنیم، این قطعه قطعاً یکی از سنتیترین آثار او است. اما یک چیزی این وسط فرق دارد. «قلاب» دستاورد، ترکیب، حد اعتدال و نقطه بازگشت او به چیزی است که همیشه میشد انتظارش را داشت. احتمالاً کم نباشند مخاطبانی که دلشان برای شنیدن فواصل موسیقی ایرانی در کارهای سهراب پورناظری تنگ شده باشد؛ شنیدن صدای سهتار، تنبور و کمانچه بدون اینکه رنگ موسیقی الکترونیک داشته باشد. از سوی دیگر، «قلاب» ساختار متداول قطعات موسیقی سنتی را هم ندارد. همان چیزی که حالا مخاطبان سهراب پورناظری با آن خو گرفتهاند.
مقدمه قطعه و خود قطعه، در آلبوم از هم جدا ارائه شدهاند که کاش نمیشدند. مقدمه با صدای سنتورباس و دودوک آغاز میشود. در حالی که دودوک چه از نظر رنگ صدایی و چه از نظر حرکت ملودی، ما را به فراسوی مرزهای ایران کنونی میبرد؛ اما تکنتها و تکمضرابهای سنتورباس، دری را برای بسط قطعه باز میگذارد و کمی بعد، سازهای کوبهای وارد میشوند؛ با همان ضرباهنگی که انتظار داریم. اما به شکلی غیرمنتظره نه فورته، بلکه پیانو و آرام و بعد در حرکت ملودی نتها تجمیع میشوند و به یک دُرّاب میرسیم. خوشبختانه ساز کوبهای اصلی کاخُن است و کمی بعد، دف هم اضافه میشود. فواصل موسیقایی همچنان در آستانه سنتی بودن متوقف میشوند و بیشتر و بیشتر حسوحالی از موسیقی مقامی را تداعی میکنند.
اندکاندک موسیقی به رپرتوار نزدیکتر میشود و دوباره همان وضعیت پیشین بازمیگردد. با وجود یک قطعه کمانچهنوازی در آلبوم «ایران من»، سهراب پورناظری این بار سهتار را برگزیده است. اگر قطعات آلبوم را مرور کنید و بخواهید صدای سازی را به یاد بیاورید -جدا از سازهای کوبهای- سهتار خواهد بود.
کمی بعد یک صدای تازه را خواهید شنید. یک خوانندهی سوپرانو که آرام -مانند یک فلوت- به لحن موسیقی اضافه میشود. صدای «دلنیا آرام» در این قطعه یادآور نواهای محزون زنان این سرزمین در دلتنگیها، اندوهها و صبرهایشان بر یار و دیار و فرزند است و البته همانند شمایل واقعی آن آواها، به سمت یک غم ساختگی میل نمیکند. بلکه گاه آنقدر اوج میگیرد که از سازها جدا شده و به مثابه خواننده بروز میکند.
حالا نوبت به «همایون شجریان» میرسد. یار غار این سالهای سهراب پورناظری و خوانندهای که در تواناییاش تردید نیست. کمی بعد از آغاز آواز شجریان، دوباره صدای خواننده سوپرانو را میشنویم و خوشبختانه خبری از تکرار همان فواصل نیست. شجریان یک بار دیگر تواناییاش در تغییر اکتاوها و البته حجم صدایی را به نمایش میگذارد. همپای او، سوپرانو هم اوج میگیرد و با فاصله گرفتن از ملودی آواز او، صدای همایون را برجسته میکند و خودش به کار ساختن فضایی مالیخولیایی میپردازد. مقدمه با همسانی صدای سوپرانو، خواننده و ملودی اوج میگیرد و روی ضرب تمام میشود و این بار هم دودوک است که غبارآلود، ما را در فضایی مرکب از چندین قلمرو موسیقایی، همراهی میکند. پس از این مقدمه است که قطعه «قلاب» آغاز میشود.
برخلاف مقدمه، خود قطعه بسیار با طمأنینه پیش میرود. «ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن جام را/ اول مرا سیراب کن، وانگه بده اصحاب را» خوانش سهراب پورناظری از شعر سعدی، خوانشی به غایت اندوهوار است. چیزی که از سعدی کمتر انتظار داریم. خبری از سرخوشیهای سعدیوار نیست. برای همین هم حسی که از «قلاب» ساطع میشود، کمترین فاصله را با جهانِ آشنای سعدی دارد. تا آن حد که زبانآوریهای دلبرانه سعدی در خدمت فرم و موسیقی رنگ میبازد. و ترجیعبند قطعه: «سعدی چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو/ ای بیبصر من میروم؟ او میکشد قلاب را» که با خیزشی شورانگیز در ملودی آغاز میشود و در مصرع دوم به لحن آغازین و مالیخولیایی قطعه بازمیگردد.
به نظر میرسد که سهراب پورناظری چند سالی هست اندوه و غم عاشقانهایی را که در نظر دارد، کمتر در فواصل آشنای موسیقی دستگاهی و بیشتر در فواصل موسیقی مقامی میجوید. «قلاب» آشکارا به دنبال ملودی نیست. نمیخواهد که با ملودی، سراغ ذهن مخاطبش برود. به عبارت دیگر، پورناظری در این قطعه، از تمرکز نتها در ساختن ملودی اجتناب کرده و در عوض، با حرکت آنها در عرض خطوط حامل، به دنبال خلق یک اتمسفر است. رفتاری که ما را به یاد تلاشها و قطعات «حسین علیزاده» در سالهای پیشین میاندازد. همان چیزی که شاید در نهایت، مؤثرین ساحت بروز و ظهور موسیقی ایران در زمانه باشد.
فرزند کیخسرو پورناظری همهچیز را به نفع اتمسفر و فضا مصادره کرده است. در مقایسه با قطعاتی مانند «رو سر بنه به بالین» و «با من صنما» این کار جسورانهتر است. در آن دو قطعه، موسیقی چیزی برای پنهان کردن و مشارکت خلاقانه باقی نمیگذارد. هر چه در چنته دارد را به طرف مخاطب پرتاب میکند. «قلاب» اما فریبنده است. برای هر مخاطبی چیزی دارد؛ اما به تمامی متعلق به هیچکدام نیست. اگر «با من صنما» و «رو سر بنه به بالین» از همان آغاز تکلیف را معلوم میکردند، «قلاب» شما را به یک سفر دعوت میکند. سفری در عرض و نه در طول. برای همین هم هست که باید بارها آن را گوش بدهید تا بتوانید آن را به یاد بسپارید.
تنها افسوس بزرگ این است که مقدمه از خود قطعه جدا شده و کاش اینطور نمیشد. اگر این دو در یک تِرَک عرضه میشدند، آن وقت این سفر قطعاً جذابتر بود و البته پرریسکتر. هر چه که باشد، این قطعه آغاز مسیری تازه در کارهای سهرابپورناظری است. مسیری که پس از سالها حضورِ پُرپیچوتاب و شیداگونه بر صحنه و نوشتن قطعات، به نظر میرسد میخواهد تلاطمهای جوانیاش را به چرخشهای دوار و آرامتری بسپارد که نه در فرم و ارکستراسیون، بلکه در اندیشه و نگاه به موسیقی سنگر دارد. این همان فردیت غریب هنر ایرانی است که از دل قواعد و پس از تلاش و تقلای بسیار میسر میشود. همان گذار از عقل فرمگرا به خرد کلنگر است که این روزها هرچه بیشتر نایاب میشود.
منبع:
اختصاصی موسیقی ما
تاریخ انتشار : شنبه 7 مهر 1397 - 14:27
دیدگاهها
طوری نوشته اید که شنونده ناگهان فکر می کند با چه موسیقی عجیب غریبی مواجه خواهد شد!
این در حالیست که کل آلبوم ایران من از لحاظ ساختار و تنظیم ، مطلب چندانی آن هم به سبکی که شما نوشته اید ، ندارد. عوامل دست اندر کار این مجموعه فقط سعی کرده اند کلیشه های رایج در بازار آشفته ی موسیقی امروز را یک به یک رعایت کنند تا در بازار تبلیغاتی فاقد علائم و نشان های هنری ، ذره ای کم نیاورند و کماکان یکه تاز مافیایی بازار و گیشه باشند. مطلب شما به تفسیر فوتبال و بسکتبال بیشتر شبیه است تا یک نقد مو شکافانه و مبتنی بر ساختار هنری ، موفق باشید.
آلبوم ایران من فوق العاده است و بهترین قطعاتش هم ایران من و قلاب هست.من این آلبوم رو در کنار شور رومی استاد ناظری قرار میدم هر در هر دو آلبوم نقش آهنگساز بسیار پر رنگ تر از خواننده است اونجا حافظ ناظری و اینجا سهراب پور ناظری
افزودن یک دیدگاه جدید