گفتوگوی حسین غیاثی با شاعران و ترانهسرایان ایران - 2
اهورا ایمان: «دلم گرفت» روی پیغامگیر بابک بیات شکل گرفت!
موسیقی ما - بسیاری ترانهها و آهنگها هست که همه ما صدها بار شنیدهایم و زمزمه میکنیم و احتمالاً در خلوتمان به خوانندهشان درود میفرستیم که چنین شاهکاری را خوانده است؛ غافل از اینکه هر اثری خالقان و مؤلفهایی دارد که در کنار خواننده نقش داشتهاند و اتفاقاً در غالب موارد، این نقش همتراز خواننده و گاهی پررنگتر هم هست.
«مرو ای دوست»، «معصومیت از دست رفته»، «وفا (عشق است و آتش و خون)»، «باور نکن تنهاییات را» و... (با صدای محمد اصفهانی)، «پریدخت» (با صدای سالار عقیلی)، «سلام آخر»، «باران که میبارد» و... (با صدای احسان خواجهامیری)، «دلم گرفت»، «دو نیمه رویا» و... (با صدای حامی)، «بوی شرجی» (با صدای ناصر عبداللهی)، «تموم شد ترانه»، «قهر» و... (با صدای مانی رهنما) گوشهای از قطعات خاطرهانگیزی است که با ترانههای اهورا ایمان در ذهن ما ماندگار شدهاند.
او اما این روزها از بیعدالتی خوانندهها شکایت دارد و چند سالی است قدم به عرصه خواندن گذاشته. شاگرد آواز سالهای دور ایرج بسطامی، از هیت ساختن برای معروف شدن دیگران خسته است و حالا میخواهد بخت خود را در زمین خواندن بیازماید. با او از روزهای قدیم که موسیقی پاپ رنگ دیگری داشت تا امروز صحبت کردیم و خاطرات رنگارنگی ورق زده شد که البته بیشترشان طعم تلخی داشتند.
در همان دوره، ایرج بسطامی با زندهیاد پرویز مشکاتیان کنسرتی در بم گذاشتند و من با هر بدبختی و پارتیبازیای بود، بلیت پیدا کردم و ردیف اول نشستم. آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و اصلاً نفهمیدم که آن یکی، دو ساعت چگونه گذشت. اردشیر کامکار کمانچه میزد، مسعود حبیبی دف، مرتضی اعیان تنبک، کیوان ساکت تار و خود استاد، سنتور. همة اینها را من بعدها از روی چهرهشان در بروشور آلبومهای مختلف شناختم. گفتم این چهرهها را باید دید و به خاطر سپرد؛ چون ممکن است هیچوقت دیگر اینها را نبینم. من وقتی از استادیوم تختی بیرون آمدم، فهمیدم که از این به بعد، معادلة زندگی من را موسیقی تعریف میکند.
من ارتباط بیشتری با ایرج داشتم و به غیر از کلاسهای عمومی هفتگی، دو سه جلسه دیگر هم در هفته او را میدیدم و گپ میزدیم. آن زمان به کار روزنامهنگاری مشغول بودم و بعضاً مصاحبههای او را تنظیم میکردم. از خاطراتش میگفت و کمکم از آن زمان، پشتپردة موسیقی برایم آشکار شد. 4-5 سال هر هفته ایرج را میدیدم و ردیف را با هم کار میکردیم و اندک سازی هم میزدیم.
خب از همان ابتدا در همان نوار کاستهایی که از موسیقی پاپ -قبل از آشنایی با بسطامی- گوش میدادم، آثاری جذبم میکرد که ترانههای خوبی داشت. ترانههایی از اردلان سرفراز، ایرج جنتیعطایی، هما میرافشار، شهیار قنبری، لیلا کسری و... کلام از همان ابتدا برایم اهمیت داشت و ضعف تألیف مرا آزار میداد. بابک بیات در آن مصاحبه ترانهای را مثال زده بود که این ترانهسرا آیندة ترانة ایران است. هرچه خواندم، از بالا تا پایین، آیندهای در آن ندیدم! گفتم این که خیلی راحت است. بعد به خودم گفتم که اگر راحت است، بنویس و همان زمان نشستم و در یکی دو ساعت چیزهایی نوشتم و احساس کردم که ترانه من بهتر از آن است. هر دو نسخه را به چند نفر نشان دادم و گفتم کدام بهتر است و کسانی که شعر را میشناختند، میگفتند که این شاعرانهتر و بهتر است.
اصلاً به این فکر نمیکردم که استاد بیات پیگیر ماجرا بشود. تلفن را که قطع کردم، زنگ زدم به خانه و خانواده مشغول صحبت شدم. تلفنچی آمد گفت یک آقایی به اسم بیات برای بار سوم در یک ساعت گذشته دارد زنگ میزند و تلفن شما مشغول است. تلفن بم را قطع میکنی که جواب بدهی یا نه؟ گفتم آقای بیات نمیشناسم. گفت من هم نمیشناسم، بابک بیات است. گفتم ای وای بابک بیات است، وصل کن! آقای بیات گفت این که نوشته بودی، کار خودت بود؟ گفتم بله. کلاً مکالمة ما 30 ثانیه طول کشید. قراری برای ساعت 3 با هم گذاشتیم و آدرس خانهاش را به من داد. ناگهان خاطرم آمد که خانم مینو فرشچی، مرا به خانم پوران درخشنده معرفی کرده بودند و ساعت 3 با ایشان هم قرار داشتیم! خانم درخشنده فیلمنامة «شمعی در باد» را مینوشتند و قرار بود من به عنوان یک هنرجو کنار ایشان باشم و از ایشان یاد بگیرم. ساعت دوازده بعدازظهر بود تا ساعت 3 بدترین برهة تصمیمگیری زندگی من بود که سینما را انتخاب کنم یا موسیقی را! ساعت دو و نیم نزد خانم درخشنده رفتم و بندة خدا فهمید که من دلم آنجا نیست. آمدم بیرون و موتور گرفتم که مرا از میدان ونک به تهرانپارس ببرد.
همسر آقای بیات در منزل را باز کردند و آقای بیات از بالای پلهها داد زدند بیا بالا. رفتم بالای پله و دیدم که بابک بیات پشت پیانو نشسته و گفت که آن شعری که نوشتی بخوان. خیلی هم در برخورد اول عبوس بودند! همانطور ایستاده شعر را خواندم. گفت چیز دیگری هم داری؟ گفتم ترانه نه. گفت به اعتبار همین یک ترانه فکر میکنی که ترانهسرایی؟ گفتم که شعر هم میگویم. گفت بخوان. من دو سه غزلی که فکر میکردم خیلی محکمتر است را پشت سر هم برایش خواندم. گفت شاعر بدی نیستی و استعداد داری، اما ترانه فرق دارد. باید ترانه را یاد بگیری. وقتی فهمید کرمانی هستم، گفت مادر من هم متولد شهربابک است و شاید همین همدیار بودن من و مادری که بسیار دوستشان میداشت، نقطه گرهخوردن ما بود و ارتباط عاطفیتری بین ما شکل گرفت.
چند ماهی نگذشته بود که یک روز آقای بیات تماس گرفت و گفت برای فیلم سینمایی «سام و نرگس» یک ترانه میخواهم؛ میتوانی بگویی؟ گفتم بله. گفت تو چرا اینقدر اعتمادبهنفس داری؟ گفتم اعتمادبهنفسم بیخود نیست؛ فیلمنامهنویسی بلدم و... فردا به منزلشان رفتم و گفت یک ترانه میخواهم که با «دلم گرفت» شروع شود. بیشترِ آن کار را در دو روز نوشتم؛ اما بریجِ ترانه در نمیآمد و آقای بیات هرچه مینوشتم را نمیپسندید و خیلی مرا اذیت کرد. یک روز از خوابگاه رفتم به سمت تلفن عمومی که بگویم دیگر نمیخواهم در موسیقی حضور داشته باشم. اگر قرار است آخرش بابک بیات شدن باشد که اینقدر جدی و عصبانی و سختگیر، من نمیخواهم! همان لحظه چیزی به ذهنم رسید و آنقدر تکرار کردم تا رسیدم پای تلفن و زنگ زدم و گفتم: «دوباره من، دوباره تو، دوباره عشق، دوباره ما/ دو همنفس، دو همزبون، دو همسفر، دو همصدا» گفت الان شد، بلند شو به اینجا بیا. مرحوم ایرج قادری هم آنجا بود و به این ترتیب، ترانة «دلم گرفت» شکل گرفت.
آقای قادری اصرار داشت که امیر تاجیک آن را بخواند. تاجیک آمد و آقای بیات نپسندید. خودش تمایل داشت که مانی بخواند. به استودیو رفتیم، مانی کار را خواند و آقای بیات نپسندید. ظاهراً در همان روزها حامی به منزل آقای بیات زنگ زده بود و روی پیغامگیرش «دستهای آلوده» را خوانده بود. خلاصه تیم «دلم گرفت» با پیغامگیر آقای بیات جمع شد! «دلم گرفت» که ساخته و منتشر شد، به قدری استقبال عجیب بود که سفارش پشت سفارش و کار پشت کار میآمد. دیگر فرصتی برای خوانندگی نماند.
آقای بیات صدای خوبی داشت، اما همیشه میگفت این مملکت بیشتر از مجری به مؤلف احتیاج دارد. بعدها فهمیدم که خود آقای بیات هم دو بار برای تلویزیون تست خوانندگی داده و رد شده بود! یک بار آقای میلاد کیایی و یک بار هم فرد دیگری از ایشان تست گرفته بودند. با این حال، صدای فوقالعاده پرطنین و وسیعی داشت؛ طوری که وقتی پیانو میزد و میخواند، فکر میکردی که این آخر صداها است و هیچ صدایی اینقدر تأثیرگذار نیست. واقعاً هنوز هم که هنوز است، وقتی «دلم گرفت» را با صدای آقای بیات میشنوم، میفهمم که خوانندهها نتوانستهاند یکسوم چیزی که آقای بیات خوانده را منتقل کنند. بنابراین «دلم گرفت» سرنوشت مرا به عنوان یک ترانهسرا تغییر داد.
بعد از آن با آقای شهبازیان آشنا شدم و حاصلش شد «معصومیت از دست رفته» و سریال «باران عشق» و بعد از آن با آریا عظیمی نژاد و محمد اصفهانی «مرو اِی دوست» و با احسان خواجهامیری و کهندیری «سلام آخر» و...
اولین و آخرین همکاری من با حمید حامی به مجموعة «دلم گرفت» برمیگردد که 4 قطعه در آن آلبوم کار کردیم. سبب این آشنایی و پیوند هم بابک بیات بود و شاید اگر او نبود -به خاطر تفاوت نگاههایمان- ما هرگز با هم کار نمیکردیم. نتیجه این همکاری هم آنقدر درخشان بود که هنوز من پیامهای زیادی دارم که چرا دیگر با حامی کار نمیکنید. نمیدانند وقتی از آوردن اسم ترانهسرای بهترین کارش یعنی «دلم گرفت» امتناع میکند، جایی برای همکاری نمیماند. بگذریم که هنوز کسی یک خط نوشته بابت اجرای «دلم گرفت» از من نگرفته. بابک بیات توانایی مدیریت بینظیری در پروژهها داشت و هرچه لازم بود را کنار هم میچید و با هیچکس هم شوخی نداشت؛ تا جایی که حتی بارها نوازندههای بنام را به خاطر بد نواختن، تأخیر و... از استودیو بیرون کرده بود! حتی برای فرزندان خودش هم امتیاز خاصی در مسائل حرفهای و کاری قائل نبود.
ویژگی دیگر استاد بابک بیات این بود که همانقدر که مُصر بود با جوانها کار کند، تأکید داشت که حتماً حق آنها به کمال پرداخت شود و سوءاستفادهای از آنها صورت نگیرد. هیچگاه مثل برخی اساتید نمیگفت این آدم به واسطه من معروف میشود، پس نیازی به دستمزد ندارد. شاید باور نکنید؛ اما این اتفاق همین الان برای من که بیست سال از کارم میگذرد، میافتد! هنوز هم برخی از دوستان خواننده فکر میکنند همین که «اهورا» با ما کار میکند، برایش کافی است! و من این را نمیتوانم بپذیرم و به همین خاطر هم کمکارم. استاد بابک بیات از ابتدا این را به من آموخت که حرفهایگری به کار حرفهای ساختن نیست؛ بلکه به مراودات و رفتار حرفهای است. برای اولین کار ما (دلم گرفت) هم در سال 79، نفری 250 هزار تومان برای من و حامی دستمزد گرفت. رفته بودیم دفتر آقای شایسته و آقای بیات به ما گفته بود زیر 200 هزار تومان نگیرید. آقای شایسته نفری یک چک 100 هزار تومانی به ما داد و ما آن را همانجا گذاشتیم و آمدیم. آقای بیات خودش رفت دعواهایش را کرد و برای ما نفری 250 هزار تومان دستمزد گرفت. آنهم در شرایطی که دستمزد یک ترانهسرای درجهیک مثل دکتر یداللهی و... در آن روزگار 30 تا 50 و نهایتاً 70 هزار تومان بود.
خبر دارید که ترانهسرایان پیشکسوت ما -که دهها کار هیت نوشتهاند- چه میکنند و زندگیشان چهطور میگذرد؟ آیا آقایان خواننده خبر دارند که ترانهسرای پیشکسوت ما خارج از کشور کارگری میکند؟ یا خوانندههای داخلی با همین مبلغی که بابت ترانه میپردازند، فکر میکنند که حق یک ترانه ادا شده و با آن دهها شب کنسرت دارند و میلیاردها و میلیونها تومان از یک ترانه به دست میآورند. سهم آهنگساز و ترانهسرا این میان چیست؟ درست است که ما کپیرایت نداریم، اما آیا اخلاق و معیارهای اخلاقی هم وجود ندارد؟ چهطور وجدان یک خواننده میتواند راحت باشد که اثری را مادامالعمر اجرا کند و از آن درآمد داشته باشد و شاعر و آهنگسازش در تنگدستی باشد؟ نمیخواهم ناگفته بماند؛ چون این نفسی که میرود، معلوم نیست برگردد یا نه. ما ترانهسراهایی که تنها ترانهسراییم و بیزنسمَن نیستیم و دو سه شغل دیگر نداریم، صورتمان را با سیلی سرخ نگه داشتهایم. این «ما» که میگویم، منظورم فقط نسل من نیست. از تورج نگهبان و محمدعلی شیرازی و شهیار و اردلان گرفته تا نسل بعد از انقلاب را میگویم. چرا و چرا این آدمهای خلاق که هر یک در شهرت و محبوبیت و کنسرتهای دهها خواننده سهیماند، جایی در پلان توزیع ثروت موسیقی ندارند؟
ترانه را که به علیرضا سپردم، گفت این خیلی غمگین است و مردم را ویران میکند! تا پیش از آن، در رویدادهای ناگوار، ترانه «مرو ای دوست» که در کنار آریا عظیمی نژاد برای محمد اصفهانی ساخته بودیم، پخش میشد و پس از آن، «سلام آخر». سر ضبط آهنگ، احسان میگفت اگر این کار بگیرد، همه ما زیر و رو میشویم. احسان تردید داشت که آیا این قطعه با آن ملودی ساده اما زیبا و ترانهای که حتی نمیتوانست حفظش کند، بین مردم محبوب میشود یا نه. کار منتشر شد و آن استقبال فوقالعاده به وجود آمد. منتظر بودم که کسی تماس بگیرد یا چند تا سیدی برایم بفرستد. اما خبری نشد! احسان خدا را شکر بعد از آن، اولین کنسرتهایش را برگزار کرد و درگیر کنسرتهای متعدد شد و مدتی بعد که برای آلبوم بعدی تماس گرفت، گفتم شرمنده، من دیگر نیستم! گفت چرا؟ گفتم ما یک قول و قرار شفاهی داشتیم که تو فراموشش کردی.
آن زمان همکاری نکردیم و چند بار دیگر هم تماس گرفت که کار کنیم و من جبران میکنم و از این حرفها. کهندیری هم دیگر با او کار نکرد تا بالاخره یک روز علیرضا گفت احسان قول جبران داده و بیا برایش آلبومی بزنیم. قول و قرارها را گذاشتیم و من «شب سرمه» را هم نوشتم و در میانه ساخت قطعات بودیم که دیدم احسان مصاحبه کرده و گفته آلبوم جدیدم با ترانههای بمانی منتشر میشود! دوباره که تماس گرفت، گفتم تو خیلی بدقولی و بدعهدی کردی و «سلام آخر» خداحافظی آخر ما هم خواهد بود و دیگر کار نمیکنم. برای چه باید ترانه بنویسم؟ همهجای دنیا شاعر اگر یک ترانهاش بگیرد، تا آخر عمرش با همان یک کار بیمه است و آن وقت من که اینهمه کار به لطف خدا نوشتهام، بیمۀ تامین اجتماعی هم نیستم! چرا باید پلة ترقی خوانندگانی بشوم که نهایت افتخاری که به آدم میدهند، هر از گاهی اسم بردن روی استیج و تشویق مردم است؟ و البته اگر مثل حامی و احسان اسم شاعر محبوبترین آثارشان یادشان نرود!
بین آن موسیقی مجلسی و موسیقی پاپ بیدار -که به آن اشاره کردم و مؤلفین آن، هنرمندانی مثل منفردزاده، بابک بیات و واروژان بودند- یک پُل داریم که گذر از سنت به مدرنیته است. مهمترین چهرههای تألیفی این پل، پرویز وکیلی و محمدعلی شیرازی در ترانهسرایی هستند و مهمترین خوانندگان آن هم ویگن، منوچهر سخایی، جمال وفایی، عارف و افرادی از این تیپ که در دهه 40 ظهور پیدا کردند. اما مهمترین آنها قطعاً ویگن است که در این عبور نقش مهمی دارد.
بعد از آن، تولید موسیقی در لسآنجلس هم اقتصادی شد و خوانندهها به فکر کسر هزینههای تولید افتادند و بر همین اساس، مؤلفینی از قبیل جنتیعطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز، لیلا کسری، هما میرافشار، فرید زولاند و... به حاشیه رانده شدند و به نظر من، آن موسیقی هم به افول رسید و دیگر شاهد دوره درخشان دهه 50 نبودیم. این است که باید ببینیم چه مدیرانی -چه مدیریت اداری موسیقی و چه مدیریت هنری- پشت آن کارها بودهاند که شاهد چنان اوج و درخششی هستیم. اگر خود خوانندهها باعث آن تولیدات بودند، چرا الان این اتفاق نمیافتد؟ البته شرایط اجتماعی آن دوران را هم در این میان نباید نادیده گرفت و همینطور شرایط اقتصادی. وقتی قیمت یک ترانه جنتیعطایی 5 هزار دلار است و از سوی دیگر، خواننده میتواند از ایران کار و حتی آلبوم مجانی بگیرد، کمکم به این سمت میآید و مؤلفین بزرگ و گران گوشهنشین میشوند و موسیقی به اینجا میرسد که میبینیم.
از ناصر عبداللهی عزیز هم یاد کنم که همین بس که بگویم او خوانندهام نبود و برادرم بود. او همۀ غربت و غم جنوب را هر جا که بود، در خود داشت و با خود برد. قدردان یکایک مردمی هستم که موسیقی و ترانه بخشی ولو اندک از زندگیشان است. فقط میماند درددلی با هواداران خوانندههایی که من با آنها کار کردهام و بعضاً کارهای محبوب و مشهورشان را نوشتهام. در این سالها که به یک دهه و بیشتر هم میرسد که من با خوانندههای محبوب این هواداران عزیز کار نکردهام، روز و هفتهای نیست که پیامی از آنها نداشته باشم که چرا دوباره با فلانی کار نمیکنی؟ میخواهم اینجا جواب این دوستان را بدهم که در مملکت حافظ و سعدی و مولوی، در مملکت شعر و ترانه، ترانهسرا هم حق زندگی محترم و شایسته دارد. آن هم وقتی که شما پسندشان کردهاید و آثارشان با دل و جان شما آمیخته است. آن هم وقتی ترانهاش در اوجگیری خوانندۀ محبوب شما نقشی بسزا دارد. حق بدهید که ترانهسرا هم در اجرای اثرش سهمی داشته باشد؛ سهمی ولو کوچک، اندازۀ یک بلیت کنسرت! و متأسفم که بگویم خوانندههای محبوب شما هرگز به این حکایت تن ندادند و نپذیرفتند و دیگر با چه دلخوشی باید برایشان نوشت؟ بگذریم. آنچه میماند، همین ترانهها است که به دل شما نشسته و یکی و ده تایش هم فرق نمیکند. قدردان و منتپذیر همۀ مردم عاشق و ترانهدوست هستم که هر چه دارم از شما است.
«مرو ای دوست»، «معصومیت از دست رفته»، «وفا (عشق است و آتش و خون)»، «باور نکن تنهاییات را» و... (با صدای محمد اصفهانی)، «پریدخت» (با صدای سالار عقیلی)، «سلام آخر»، «باران که میبارد» و... (با صدای احسان خواجهامیری)، «دلم گرفت»، «دو نیمه رویا» و... (با صدای حامی)، «بوی شرجی» (با صدای ناصر عبداللهی)، «تموم شد ترانه»، «قهر» و... (با صدای مانی رهنما) گوشهای از قطعات خاطرهانگیزی است که با ترانههای اهورا ایمان در ذهن ما ماندگار شدهاند.
او اما این روزها از بیعدالتی خوانندهها شکایت دارد و چند سالی است قدم به عرصه خواندن گذاشته. شاگرد آواز سالهای دور ایرج بسطامی، از هیت ساختن برای معروف شدن دیگران خسته است و حالا میخواهد بخت خود را در زمین خواندن بیازماید. با او از روزهای قدیم که موسیقی پاپ رنگ دیگری داشت تا امروز صحبت کردیم و خاطرات رنگارنگی ورق زده شد که البته بیشترشان طعم تلخی داشتند.
***
- * از اینجا شروع کنیم که شعر و ترانه و ادبیات از کجا وارد زندگی شما شد؟
در همان دوره، ایرج بسطامی با زندهیاد پرویز مشکاتیان کنسرتی در بم گذاشتند و من با هر بدبختی و پارتیبازیای بود، بلیت پیدا کردم و ردیف اول نشستم. آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و اصلاً نفهمیدم که آن یکی، دو ساعت چگونه گذشت. اردشیر کامکار کمانچه میزد، مسعود حبیبی دف، مرتضی اعیان تنبک، کیوان ساکت تار و خود استاد، سنتور. همة اینها را من بعدها از روی چهرهشان در بروشور آلبومهای مختلف شناختم. گفتم این چهرهها را باید دید و به خاطر سپرد؛ چون ممکن است هیچوقت دیگر اینها را نبینم. من وقتی از استادیوم تختی بیرون آمدم، فهمیدم که از این به بعد، معادلة زندگی من را موسیقی تعریف میکند.
- * خانواده از این وضعیت راضی بودند؟
- * چه چیزهایی در آن آلبومها بود؟
- * چهطور شد که به شاگردی ایرج بسطامی رسیدید؟ چون معمولاً جوانها ابتدا با اساتید کماسمورسم شروع میکنند.
من ارتباط بیشتری با ایرج داشتم و به غیر از کلاسهای عمومی هفتگی، دو سه جلسه دیگر هم در هفته او را میدیدم و گپ میزدیم. آن زمان به کار روزنامهنگاری مشغول بودم و بعضاً مصاحبههای او را تنظیم میکردم. از خاطراتش میگفت و کمکم از آن زمان، پشتپردة موسیقی برایم آشکار شد. 4-5 سال هر هفته ایرج را میدیدم و ردیف را با هم کار میکردیم و اندک سازی هم میزدیم.
- * پس پیوند شما با موسیقی پاپ از کجا رقم خورد؟
خب از همان ابتدا در همان نوار کاستهایی که از موسیقی پاپ -قبل از آشنایی با بسطامی- گوش میدادم، آثاری جذبم میکرد که ترانههای خوبی داشت. ترانههایی از اردلان سرفراز، ایرج جنتیعطایی، هما میرافشار، شهیار قنبری، لیلا کسری و... کلام از همان ابتدا برایم اهمیت داشت و ضعف تألیف مرا آزار میداد. بابک بیات در آن مصاحبه ترانهای را مثال زده بود که این ترانهسرا آیندة ترانة ایران است. هرچه خواندم، از بالا تا پایین، آیندهای در آن ندیدم! گفتم این که خیلی راحت است. بعد به خودم گفتم که اگر راحت است، بنویس و همان زمان نشستم و در یکی دو ساعت چیزهایی نوشتم و احساس کردم که ترانه من بهتر از آن است. هر دو نسخه را به چند نفر نشان دادم و گفتم کدام بهتر است و کسانی که شعر را میشناختند، میگفتند که این شاعرانهتر و بهتر است.
- * آن ترانه از چه کسی بود؟
- * چه سالی؟
اصلاً به این فکر نمیکردم که استاد بیات پیگیر ماجرا بشود. تلفن را که قطع کردم، زنگ زدم به خانه و خانواده مشغول صحبت شدم. تلفنچی آمد گفت یک آقایی به اسم بیات برای بار سوم در یک ساعت گذشته دارد زنگ میزند و تلفن شما مشغول است. تلفن بم را قطع میکنی که جواب بدهی یا نه؟ گفتم آقای بیات نمیشناسم. گفت من هم نمیشناسم، بابک بیات است. گفتم ای وای بابک بیات است، وصل کن! آقای بیات گفت این که نوشته بودی، کار خودت بود؟ گفتم بله. کلاً مکالمة ما 30 ثانیه طول کشید. قراری برای ساعت 3 با هم گذاشتیم و آدرس خانهاش را به من داد. ناگهان خاطرم آمد که خانم مینو فرشچی، مرا به خانم پوران درخشنده معرفی کرده بودند و ساعت 3 با ایشان هم قرار داشتیم! خانم درخشنده فیلمنامة «شمعی در باد» را مینوشتند و قرار بود من به عنوان یک هنرجو کنار ایشان باشم و از ایشان یاد بگیرم. ساعت دوازده بعدازظهر بود تا ساعت 3 بدترین برهة تصمیمگیری زندگی من بود که سینما را انتخاب کنم یا موسیقی را! ساعت دو و نیم نزد خانم درخشنده رفتم و بندة خدا فهمید که من دلم آنجا نیست. آمدم بیرون و موتور گرفتم که مرا از میدان ونک به تهرانپارس ببرد.
همسر آقای بیات در منزل را باز کردند و آقای بیات از بالای پلهها داد زدند بیا بالا. رفتم بالای پله و دیدم که بابک بیات پشت پیانو نشسته و گفت که آن شعری که نوشتی بخوان. خیلی هم در برخورد اول عبوس بودند! همانطور ایستاده شعر را خواندم. گفت چیز دیگری هم داری؟ گفتم ترانه نه. گفت به اعتبار همین یک ترانه فکر میکنی که ترانهسرایی؟ گفتم که شعر هم میگویم. گفت بخوان. من دو سه غزلی که فکر میکردم خیلی محکمتر است را پشت سر هم برایش خواندم. گفت شاعر بدی نیستی و استعداد داری، اما ترانه فرق دارد. باید ترانه را یاد بگیری. وقتی فهمید کرمانی هستم، گفت مادر من هم متولد شهربابک است و شاید همین همدیار بودن من و مادری که بسیار دوستشان میداشت، نقطه گرهخوردن ما بود و ارتباط عاطفیتری بین ما شکل گرفت.
چند ماهی نگذشته بود که یک روز آقای بیات تماس گرفت و گفت برای فیلم سینمایی «سام و نرگس» یک ترانه میخواهم؛ میتوانی بگویی؟ گفتم بله. گفت تو چرا اینقدر اعتمادبهنفس داری؟ گفتم اعتمادبهنفسم بیخود نیست؛ فیلمنامهنویسی بلدم و... فردا به منزلشان رفتم و گفت یک ترانه میخواهم که با «دلم گرفت» شروع شود. بیشترِ آن کار را در دو روز نوشتم؛ اما بریجِ ترانه در نمیآمد و آقای بیات هرچه مینوشتم را نمیپسندید و خیلی مرا اذیت کرد. یک روز از خوابگاه رفتم به سمت تلفن عمومی که بگویم دیگر نمیخواهم در موسیقی حضور داشته باشم. اگر قرار است آخرش بابک بیات شدن باشد که اینقدر جدی و عصبانی و سختگیر، من نمیخواهم! همان لحظه چیزی به ذهنم رسید و آنقدر تکرار کردم تا رسیدم پای تلفن و زنگ زدم و گفتم: «دوباره من، دوباره تو، دوباره عشق، دوباره ما/ دو همنفس، دو همزبون، دو همسفر، دو همصدا» گفت الان شد، بلند شو به اینجا بیا. مرحوم ایرج قادری هم آنجا بود و به این ترتیب، ترانة «دلم گرفت» شکل گرفت.
آقای قادری اصرار داشت که امیر تاجیک آن را بخواند. تاجیک آمد و آقای بیات نپسندید. خودش تمایل داشت که مانی بخواند. به استودیو رفتیم، مانی کار را خواند و آقای بیات نپسندید. ظاهراً در همان روزها حامی به منزل آقای بیات زنگ زده بود و روی پیغامگیرش «دستهای آلوده» را خوانده بود. خلاصه تیم «دلم گرفت» با پیغامگیر آقای بیات جمع شد! «دلم گرفت» که ساخته و منتشر شد، به قدری استقبال عجیب بود که سفارش پشت سفارش و کار پشت کار میآمد. دیگر فرصتی برای خوانندگی نماند.
آقای بیات صدای خوبی داشت، اما همیشه میگفت این مملکت بیشتر از مجری به مؤلف احتیاج دارد. بعدها فهمیدم که خود آقای بیات هم دو بار برای تلویزیون تست خوانندگی داده و رد شده بود! یک بار آقای میلاد کیایی و یک بار هم فرد دیگری از ایشان تست گرفته بودند. با این حال، صدای فوقالعاده پرطنین و وسیعی داشت؛ طوری که وقتی پیانو میزد و میخواند، فکر میکردی که این آخر صداها است و هیچ صدایی اینقدر تأثیرگذار نیست. واقعاً هنوز هم که هنوز است، وقتی «دلم گرفت» را با صدای آقای بیات میشنوم، میفهمم که خوانندهها نتوانستهاند یکسوم چیزی که آقای بیات خوانده را منتقل کنند. بنابراین «دلم گرفت» سرنوشت مرا به عنوان یک ترانهسرا تغییر داد.
بعد از آن با آقای شهبازیان آشنا شدم و حاصلش شد «معصومیت از دست رفته» و سریال «باران عشق» و بعد از آن با آریا عظیمی نژاد و محمد اصفهانی «مرو اِی دوست» و با احسان خواجهامیری و کهندیری «سلام آخر» و...
- * در این سالها با خوانندگان زیادی کار کردهاید و این همکاریها بعضاً پایان دوستانهای نداشته. رابطه شما با خوانندهها چهگونه بوده است؟
اولین و آخرین همکاری من با حمید حامی به مجموعة «دلم گرفت» برمیگردد که 4 قطعه در آن آلبوم کار کردیم. سبب این آشنایی و پیوند هم بابک بیات بود و شاید اگر او نبود -به خاطر تفاوت نگاههایمان- ما هرگز با هم کار نمیکردیم. نتیجه این همکاری هم آنقدر درخشان بود که هنوز من پیامهای زیادی دارم که چرا دیگر با حامی کار نمیکنید. نمیدانند وقتی از آوردن اسم ترانهسرای بهترین کارش یعنی «دلم گرفت» امتناع میکند، جایی برای همکاری نمیماند. بگذریم که هنوز کسی یک خط نوشته بابت اجرای «دلم گرفت» از من نگرفته. بابک بیات توانایی مدیریت بینظیری در پروژهها داشت و هرچه لازم بود را کنار هم میچید و با هیچکس هم شوخی نداشت؛ تا جایی که حتی بارها نوازندههای بنام را به خاطر بد نواختن، تأخیر و... از استودیو بیرون کرده بود! حتی برای فرزندان خودش هم امتیاز خاصی در مسائل حرفهای و کاری قائل نبود.
ویژگی دیگر استاد بابک بیات این بود که همانقدر که مُصر بود با جوانها کار کند، تأکید داشت که حتماً حق آنها به کمال پرداخت شود و سوءاستفادهای از آنها صورت نگیرد. هیچگاه مثل برخی اساتید نمیگفت این آدم به واسطه من معروف میشود، پس نیازی به دستمزد ندارد. شاید باور نکنید؛ اما این اتفاق همین الان برای من که بیست سال از کارم میگذرد، میافتد! هنوز هم برخی از دوستان خواننده فکر میکنند همین که «اهورا» با ما کار میکند، برایش کافی است! و من این را نمیتوانم بپذیرم و به همین خاطر هم کمکارم. استاد بابک بیات از ابتدا این را به من آموخت که حرفهایگری به کار حرفهای ساختن نیست؛ بلکه به مراودات و رفتار حرفهای است. برای اولین کار ما (دلم گرفت) هم در سال 79، نفری 250 هزار تومان برای من و حامی دستمزد گرفت. رفته بودیم دفتر آقای شایسته و آقای بیات به ما گفته بود زیر 200 هزار تومان نگیرید. آقای شایسته نفری یک چک 100 هزار تومانی به ما داد و ما آن را همانجا گذاشتیم و آمدیم. آقای بیات خودش رفت دعواهایش را کرد و برای ما نفری 250 هزار تومان دستمزد گرفت. آنهم در شرایطی که دستمزد یک ترانهسرای درجهیک مثل دکتر یداللهی و... در آن روزگار 30 تا 50 و نهایتاً 70 هزار تومان بود.
- * در واقع بابک بیات تأکیدی روی ارزش مؤلف بودن داشت و میخواست این را به شما آموزش دهد.
- * نکته اینجا است که اگر کسی هم چنین حساسیتهایی داشته باشد، در دنیای امروز به گوشه رانده و کمکار میشود. افرادی مثل علی کهندیری و... این روزها بهشدت کمکارند.
- * موج ترانههای مصرفی و ترانهسراهای رایگان چه تأثیری در این میان داشته است؟
خبر دارید که ترانهسرایان پیشکسوت ما -که دهها کار هیت نوشتهاند- چه میکنند و زندگیشان چهطور میگذرد؟ آیا آقایان خواننده خبر دارند که ترانهسرای پیشکسوت ما خارج از کشور کارگری میکند؟ یا خوانندههای داخلی با همین مبلغی که بابت ترانه میپردازند، فکر میکنند که حق یک ترانه ادا شده و با آن دهها شب کنسرت دارند و میلیاردها و میلیونها تومان از یک ترانه به دست میآورند. سهم آهنگساز و ترانهسرا این میان چیست؟ درست است که ما کپیرایت نداریم، اما آیا اخلاق و معیارهای اخلاقی هم وجود ندارد؟ چهطور وجدان یک خواننده میتواند راحت باشد که اثری را مادامالعمر اجرا کند و از آن درآمد داشته باشد و شاعر و آهنگسازش در تنگدستی باشد؟ نمیخواهم ناگفته بماند؛ چون این نفسی که میرود، معلوم نیست برگردد یا نه. ما ترانهسراهایی که تنها ترانهسراییم و بیزنسمَن نیستیم و دو سه شغل دیگر نداریم، صورتمان را با سیلی سرخ نگه داشتهایم. این «ما» که میگویم، منظورم فقط نسل من نیست. از تورج نگهبان و محمدعلی شیرازی و شهیار و اردلان گرفته تا نسل بعد از انقلاب را میگویم. چرا و چرا این آدمهای خلاق که هر یک در شهرت و محبوبیت و کنسرتهای دهها خواننده سهیماند، جایی در پلان توزیع ثروت موسیقی ندارند؟
- * در کنسرت خواننده پرطرفداری مثل احسان خواجهامیری هم همچنان میبینید که «سلام آخر» و یکی دو قطعه دیگر بیشترین طرفدار را دارند.
ترانه را که به علیرضا سپردم، گفت این خیلی غمگین است و مردم را ویران میکند! تا پیش از آن، در رویدادهای ناگوار، ترانه «مرو ای دوست» که در کنار آریا عظیمی نژاد برای محمد اصفهانی ساخته بودیم، پخش میشد و پس از آن، «سلام آخر». سر ضبط آهنگ، احسان میگفت اگر این کار بگیرد، همه ما زیر و رو میشویم. احسان تردید داشت که آیا این قطعه با آن ملودی ساده اما زیبا و ترانهای که حتی نمیتوانست حفظش کند، بین مردم محبوب میشود یا نه. کار منتشر شد و آن استقبال فوقالعاده به وجود آمد. منتظر بودم که کسی تماس بگیرد یا چند تا سیدی برایم بفرستد. اما خبری نشد! احسان خدا را شکر بعد از آن، اولین کنسرتهایش را برگزار کرد و درگیر کنسرتهای متعدد شد و مدتی بعد که برای آلبوم بعدی تماس گرفت، گفتم شرمنده، من دیگر نیستم! گفت چرا؟ گفتم ما یک قول و قرار شفاهی داشتیم که تو فراموشش کردی.
آن زمان همکاری نکردیم و چند بار دیگر هم تماس گرفت که کار کنیم و من جبران میکنم و از این حرفها. کهندیری هم دیگر با او کار نکرد تا بالاخره یک روز علیرضا گفت احسان قول جبران داده و بیا برایش آلبومی بزنیم. قول و قرارها را گذاشتیم و من «شب سرمه» را هم نوشتم و در میانه ساخت قطعات بودیم که دیدم احسان مصاحبه کرده و گفته آلبوم جدیدم با ترانههای بمانی منتشر میشود! دوباره که تماس گرفت، گفتم تو خیلی بدقولی و بدعهدی کردی و «سلام آخر» خداحافظی آخر ما هم خواهد بود و دیگر کار نمیکنم. برای چه باید ترانه بنویسم؟ همهجای دنیا شاعر اگر یک ترانهاش بگیرد، تا آخر عمرش با همان یک کار بیمه است و آن وقت من که اینهمه کار به لطف خدا نوشتهام، بیمۀ تامین اجتماعی هم نیستم! چرا باید پلة ترقی خوانندگانی بشوم که نهایت افتخاری که به آدم میدهند، هر از گاهی اسم بردن روی استیج و تشویق مردم است؟ و البته اگر مثل حامی و احسان اسم شاعر محبوبترین آثارشان یادشان نرود!
- * شاید این داستانِ مشترک اغلب آهنگسازان و ترانهسرایانی است که به خوانندگی رو آوردهاند. همه از این که پله ترقی خوانندههای دیگر باشند، خسته شدهاند و میخواهند خودشان ستاره شوند.
- * البته که در موفقیت یک قطعه، نقش خواننده را هم نباید کمرنگ فرض کرد. مثلاً خوانندهای مثل احسان خواجهامیری این هوشیاری را داشته که بیش از 10-12 سال خودش را بالا نگه دارد؛ در حالی که خیلی دیگر از خوانندگانی که زمانی به اندازه احسان میفروختند و هیت داشتند، بعد از مدتی کمرنگ یا کلاً حذف شدند.
- * با توجه به اینکه شما تجربه ساختن چند کار هیت را دارید، در مورد هیت شدن صحبت کنیم. اینکه یک کار هیت چهطور به وجود میآید؟ چه عواملی در هیت شدن کار مؤثر است؟ هیت شدن یک آهنگ را تا چه حد میتوان پیشبینی کرد؟ کدامیک از آهنگهایی که هیت شد را پیشبینی میکردید؟
- * کمی در مورد ترانه صحبت کنیم. چهقدر با لزوم رعایت قواعد کلاسیک در ترانه موافقید؟
- * قواعد کلاسیک تنها ابزار در دسترس ترانهسراهایی است که بیشتر شاعر هستند تا سانگرایتر و حتی در جلسهها و کارگاههای ترانه، قواعد شعر کلاسیک آموزش داده میشود و این قواعد، ابزار اشتباهی است برای حمله از سوی شاعرانِ محاورهنویس به ترانهسراهای تازهکار و فکر میکنم این تفاوت باید به شکل چشمگیری در جلسات و کارگاههای ترانه بررسی شود.
- * تحلیل شما از ترانه نوین ایران از چند دهه قبل تا امروز چیست؟
بین آن موسیقی مجلسی و موسیقی پاپ بیدار -که به آن اشاره کردم و مؤلفین آن، هنرمندانی مثل منفردزاده، بابک بیات و واروژان بودند- یک پُل داریم که گذر از سنت به مدرنیته است. مهمترین چهرههای تألیفی این پل، پرویز وکیلی و محمدعلی شیرازی در ترانهسرایی هستند و مهمترین خوانندگان آن هم ویگن، منوچهر سخایی، جمال وفایی، عارف و افرادی از این تیپ که در دهه 40 ظهور پیدا کردند. اما مهمترین آنها قطعاً ویگن است که در این عبور نقش مهمی دارد.
- * کورش یغمایی هم در این گروه میگنجد؟
بعد از آن، تولید موسیقی در لسآنجلس هم اقتصادی شد و خوانندهها به فکر کسر هزینههای تولید افتادند و بر همین اساس، مؤلفینی از قبیل جنتیعطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز، لیلا کسری، هما میرافشار، فرید زولاند و... به حاشیه رانده شدند و به نظر من، آن موسیقی هم به افول رسید و دیگر شاهد دوره درخشان دهه 50 نبودیم. این است که باید ببینیم چه مدیرانی -چه مدیریت اداری موسیقی و چه مدیریت هنری- پشت آن کارها بودهاند که شاهد چنان اوج و درخششی هستیم. اگر خود خوانندهها باعث آن تولیدات بودند، چرا الان این اتفاق نمیافتد؟ البته شرایط اجتماعی آن دوران را هم در این میان نباید نادیده گرفت و همینطور شرایط اقتصادی. وقتی قیمت یک ترانه جنتیعطایی 5 هزار دلار است و از سوی دیگر، خواننده میتواند از ایران کار و حتی آلبوم مجانی بگیرد، کمکم به این سمت میآید و مؤلفین بزرگ و گران گوشهنشین میشوند و موسیقی به اینجا میرسد که میبینیم.
- * و سخن آخر؟
از ناصر عبداللهی عزیز هم یاد کنم که همین بس که بگویم او خوانندهام نبود و برادرم بود. او همۀ غربت و غم جنوب را هر جا که بود، در خود داشت و با خود برد. قدردان یکایک مردمی هستم که موسیقی و ترانه بخشی ولو اندک از زندگیشان است. فقط میماند درددلی با هواداران خوانندههایی که من با آنها کار کردهام و بعضاً کارهای محبوب و مشهورشان را نوشتهام. در این سالها که به یک دهه و بیشتر هم میرسد که من با خوانندههای محبوب این هواداران عزیز کار نکردهام، روز و هفتهای نیست که پیامی از آنها نداشته باشم که چرا دوباره با فلانی کار نمیکنی؟ میخواهم اینجا جواب این دوستان را بدهم که در مملکت حافظ و سعدی و مولوی، در مملکت شعر و ترانه، ترانهسرا هم حق زندگی محترم و شایسته دارد. آن هم وقتی که شما پسندشان کردهاید و آثارشان با دل و جان شما آمیخته است. آن هم وقتی ترانهاش در اوجگیری خوانندۀ محبوب شما نقشی بسزا دارد. حق بدهید که ترانهسرا هم در اجرای اثرش سهمی داشته باشد؛ سهمی ولو کوچک، اندازۀ یک بلیت کنسرت! و متأسفم که بگویم خوانندههای محبوب شما هرگز به این حکایت تن ندادند و نپذیرفتند و دیگر با چه دلخوشی باید برایشان نوشت؟ بگذریم. آنچه میماند، همین ترانهها است که به دل شما نشسته و یکی و ده تایش هم فرق نمیکند. قدردان و منتپذیر همۀ مردم عاشق و ترانهدوست هستم که هر چه دارم از شما است.
منبع:
سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : جمعه 25 خرداد 1397 - 04:11
دیدگاهها
hame ham k ro peyghamgir ba Babak Bayat kar kardan ?
چقدر این مصاحبه فوقالعاده و البته دردناک بود سپاس از اهورا ایمان ترانه سرای گرامی که خاطرات و درد دلهاش رو با ما درمیون گذاشت .. ممنون از حسین غیاثی عزیز بابت این مصاحبه و به امید ادامه دار بودن مصاحبه با دیگر ترانه سرایان از جمله روزبه بمانی.. میثم یوسفی..مونا برزویی.. مهدی ایوبی..سعید امیر اصلانی و....
خب الان دردت چيه پس ترانه نگو اصلا چرا الكي شلوغش ميكني !
تمام حرفاشون درسته?
استاد دوست داشتنی اهورای جان❤❤❤❤
آقای اهورا ایمان واقعن ترانه سرای فوق العاده ای هستن
با آرزوی موفقیت برای ایشون
واقعن چه ترانه های زیبایی سرودن.
(آلبوم دو نیمه رویا) دیگه توی کارهای آقای حامی تکرار نشد
و آلبوم (سلام آخر) هم توی کارهای آقای خواجه امیری تکرار نشد.
افزودن یک دیدگاه جدید