برای زادروز ایرج بسطامی
آتشی که بسطامی در نیستان جانم افکند
اهورا ایمان
[ شاعر، ترانهسرا و خواننده ]
نه فهمیدم چطور رسیدم جلوی استیجی که از بغل هم گذاشتن تختههای چوبی درست شده بود و نه تمام شدن کنسرت را فهمیدم. تمام مدت روی چمنهای زمین فوتبال تربیت بدنی محو مضرابهای سِحرانگیز مشکاتیان و جذبه جادویی صدایش بودم؛ صدایی که طنین افکندنش همزمان با سالهای نخست دبیرستانم بود. دبیرستان فردوسی. به خانه که رسیدم، راه زندگیام را انتخاب کرده بودم. با شنیدن بسطامی فهمیدم که خواندن، عاشقانهترین راهی است که برایش زاده شدهام.
آری، صدای بسطامی با جانام آن کرد که آتش با نیستان میکند. وقتی پنج شش سال بعد شاگردیاش را آغاز کردم و کمتر از چند ماه بعد افتخار دوستی و رفاقتاش را یافتم، هرگز فکر نمیکردم این شهر کوچک باز هم داغ و جوانمرگی خنیاگرش را شاهد باشد. اولین داغ و اولین جوانمرگ، «داریوش رفیعیِ» خسته از تکرارها بود که راهی دیگر و رسمی نامتعارف را برای زندگی برگزید و تن به روزمرگیهای روزگار نداد.
و مگر کورس سرهنگزاده خوانندگی را در همان جوانی واننهاد و با میکروفون خداحافظی نکرد؟ این هم جوانمرگی است، منتها جوانمرگی صدا. از نوعی دیگر که یکی از اسبابش داغ فرزند جوانی بود که خنیاگر را به خاموشی نشاند.
از ایرج بگویم؟ صدایش را که همه شنیدهاند. از درد و داغش بگویم؟ نه! این هم رسم آبروداری نیست. اگر خواننده این کلمات فقط همشهریاناش بودند، سخنی نبود که ناگفته بماند؛ اما مثل خودش که به سیلیِ روزگار، با صورت افروخته رفت، من هم زبان به کام بگیرم بهتر است که اهالیِ کمی آنسوتر نگویند در گوشهای از این کویرِ آبرودار، جایی هست که اهالیاش قهرمانِ مرده را دوستتر میدارند. که نگویند جوانمرگی رسم خنیاگراناش است و زیباترین سرودِ سرخترین حنجرههایش، ستایش تنهایی است و البته فغان و فریاد از تنهاییِ «من ماندهام تنهای تنها».
اما فارغ از خردهی خردهگیران و دریغِ دریغگویانِ همیشگی، نمیتوانم از آوارِ رنجی نگویم که «ایرج» را قبل از پنجم دیماه 82 خانهنشین و خاموشیگزین کرده بود. از رنج خنیاگرِ «در وطنِ خویش غریب». ما «ایرج» را قبل از زلزله از دست دادیم؛ وقتی نشناختیماش؛ وقتی قدرش را ندانستیم؛ وقتی ندیدیماش و از کنارش گذشتیم؛ صدایش را شنیدیم و دردش را نه؛ حرفش را نه؛ اندوهش را نه...
بگذریم. اینجا جوانمرگیِ صدا رسم کهنهای است.
دریغ که تا هنرفروش نباشی، هنری نکردهای!
اینجا دیار چشمها و گوشهای فراموشکار و بیحافظه است.
اگر امروز به هر توجیه و با هر ملعبه و معرکهای، بر صفحه تلویزیونها و روزنامهها نباشی، مردهای. مردهای و شاید فردا فراموشکارانِ امروز، «باغ هنر» دیگری برایت بنا کردند و از تو گفتند که چنین بود و چنان...
قرار بود برای تولدت بنویسم «ایرج»جان. تولدت مبارک. آنجا برای تو حتماً جای بهتری است. برای صاحب بهشتیترین حنجره و آسمانیترین صدا، زمین جای دلپذیری نیست. آنکه صدایش آسمانی است،جایش هم آسمان است.
دوستدار و شاگردت!
منبع:
اختصاصی موسیقی ما
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 آذر 1395 - 16:42
افزودن یک دیدگاه جدید