برای آلبوم «عکس زمستونی تهران»
مشغول مردنت بودی
[ اندیشه فولادوند - شاعر و هنرپیشه ]
ساعاتی از نیمهشب دوازدهم اسفندماه تهران میگذرد. باد در هوای گوگردی تهران، امشب وزیدن گرفته و گوگردهایش را به تنِ بیسرِ چوبکبریتهای خزیده بر مکعبمستطیل جعبهای قدیمی به هوای گُر گرفتن، وام داده است و سیگارها و سیگارها که مشتاقانه آتش و خنکای تهران را میبلعند تا ریههای هیجانزدهی شاعری را پُر کنند که یک «آلبومِ ترانه» به زبان فارسی شنیده است.
اندیشه فولادوندم؛ کمی ادبیات میدانم، کمی فسلفه. گاهگاه شعرکی مینویسم و گاهگاه روی پردهی سینما کسانِ خیالی را زیست میکنم. بچهی تهرانم و این آلبومِ ترانه، نامش هست «عکس زمستونی تهران».
این عکس، پس از سالهای سال که از دنبالکردن ترانههای فارسی مأیوس گشته بودم و حتی اصطلاحاتی شبیه «دوستت دارم» یا «ای وای که تو رفتی» یا «بیتو من چه کنم» نوع خاصی از آلرژی را به لطف تکرار مداوم و واحد بودن مضامین در ترانههای فارسی، در من ایجاد کرده بود، پرتابم کرد به یک پرانتز. برایتان خواهم گفت. آلرژی من به ترانههای پاپ فارسی چنان بالا گرفته بود که حتی رانندهام هم میدانست وقتی مرا با اتومبیل در شهر جابهجا میکند، حق ندارد رادیو و یا انبانِ عظیمِ موسیقی مصرفی موجود در فلش اتومبیلاش را روشن کند.
در همین روزگارِ بیزاری از هر آنچه قافیهی تکراری و عشقهای بازاری و موسیقیهای تولید شده از فرط بیکاری بود که وارد آن پرانتز شدم.
من آدمهای «عکس زمستونی تهران» را پیش از این میشناختم با قدمتهای متفاوت؛ اما میثم یوسفی فرق داشت. آنقدر میشناختماش که سالها پیش وصیتنامهای خصوصی را برای پس از مرگم به او سپرده بودم. او را تنها یک شاعر نمیشناختم، او را مأمن امن موجود در کالبد اشرف مخلوقات که خداوند نامش را انسان نهاده بود، میدانستم و مطمئن بودم که وعدهی خداوند در کلاماللهاش آنجا که فرمود: «نَفَختُ فیهِ مِن روحی» مصداقش میثم یوسفی شاعر است.
گفت آلبومی فراهم کردهایم، بیا و بشنو. بسیار بسیار خرسند و کنجکاو شدم، همهی نامها برایم قدیمی و آشنا بودند. آیدا مصباحی، حسین غیاثی، کامران تفتی و خودِ شاعر، میثم یوسفی. صدای کامران تفتی را سالها پیش از این، به یمن سینما و همبازی شدنم با ایشان شنیده بودم، اما در خاطراتام نمانده بود. غزلهای حسین غیاثی را همیشه دوست داشتم و جدیبودن ادبیات برایش، بسیار برای من دلچسب بود. آیدا رفیق روزگاران دور و نزدیک که تمامی آنچه من در وجود یک زن میپسندیدیم را یکجا داشت. پر از شور و تپش برای فرهنگ و جامعه. اما حدس زدن نتیجهی همکاری این ترکیب، برایم تقریباً محال بود؛ چرا که از منظرهای ناشناخته خبر میداد که گویی گیاهی استوایی در قطب جنوب جوانه داده باشد یا مثلاً یک فیتوپلانگتن اقیانوسی زیر بالشتک مادربزرگ مرحوم یکی از ما، تکثیر کرده باشد خویش را.
نیمهشب دوازده اسفند است. اکنون شنیدهام نزدیک به یک ساعت از «عکس زمستونی تهران» را. ماهها بود که چیزی ننوشته بودم. قلم مرا میترساند. انگار که قاتل خویش را میان انگشت برقصانی، آنگونه بود ترسام از قلم. اکنون این قاتل منزوی را میان انگشتانم با عشق میچرخانم چرا که پس از سالها، خیلی سال، با یک آلبوم روبهرو شدهام که توانست زنگار گرفتهترین مویرگهای مغزی مرا را با تینر «نبوغ» بزداید و زمختشدهترین تومور آوار بر روحام را چون معجزهی تیغها در دستان آقای پروفسور «مجید سمیعی» درمان کند. تومور را برداشت، زنگار را زدود و من پس از سالها، پس از خیلی سال، با یک آلبوم ترانهی فارسی مواجه شدم که احساساتیام کرد؛ که به تحسینم واداشت؛ که به هیجانام آورد؛ که آلرژی مرا به عاشقانهسرایی در ترانه از بین برد؛ که بسیار فاخر بود؛ که نجیب بود؛ که صحیح بود؛ که خلاق بود؛ که ترانههایش از روزگار نسلی میگفت که تنها و تنها از دستدادن را تمرین کرد، اما استخوانهای رندهشدهی نبوغ و سواد و شعریت و ژن، در کلمهها گرد و خاک میکرد.
به جرأت بهترین شعر یوسفی را در این آلبوم میدانم به نام «آبروداری کن»؛ شعری که میدانم اگر مرحوم «اخوانثالث» زنده بود، بسیار بسیار دوست میداشت.
آلبوم «عکس زمستونی تهران» ترانههایش ترانهاند، «غیاثی» و «یوسفی»اش شنیدنیترند. از حسین غیاثی که عنقریب دکتر ادبیات خواهد شد، «عاشقای جهانش» را هیجانانگیز یافتم. غزلهایش که بماند که شما نشنیدهاید. من سالهاست میزیامشان غزلهای حسین را، سیدمهدی موسوی را بسیار دوست دارم. برسیم به نامی که نمیشناختم و اکنون افتخار آشنایی با اثرش را یافتم. آقای بهنام جلیلیان که ملودیها و تنظیمهایش بسیار بسیار بدیع و خلاقانه بود. خصوصاً در قطعهی دوم آلبوم، همان «عاشقای جهان» که به زیبایی تمام «ریکوییم» را از کلیساهای دور و والس را از آن سر جهان به ترکیبی رسانده بود که گویی صدای عاشورا میدهد. موسیقیاش بومی است و به طرز غریبی نیست. جلیلیان بیشک یک استعداد ویژه است که آدم را به تحسین وا میدارد. آنهم من که در مورد شعر و موسیقی عادت به تحسینِ سهل و زبانِ شیرین ندارم.
مهمتر از همه اینکه ما در مقابل «عکس زمستونی تهران» با یک آلبوم مواجه هستیم. آلبوم کلمهای است فرنگی که طبق معمول در فرهنگ زبان تخصصی و اداری مربوط به حوزهی موسیقی، سالها است که به اشتباه و در جهت نقض غرض به مجموعههای ترانه لقب داده میشود. نه آقایان، نه خانمها! آلبوم صرفاً جمعآوری چند قطعه ترانه در یک کاست یا سیدی نیست. آلبوم یعنی یک روایت مفهومی واحد در قالب قطعات گونهگون که به جهت پیرنگ ایدئولوژیک با هم یکی باشند یا به نقد یکدیگر بپردازند و یا به شکلی رمانگون روایتی را از نقطهی A به نقطه B برسانند.
با صدای بلند باید عرض کنم که پیش از شنیدن «عکس زمستونی تهران»، تنها در تنهایی خویش تلاش کرده بودم حدود دو سال پیش آلبومی را به تولید برسانم با نام «سلول شخصی» چرا که احساس میکردم در دستهبندیهای موسیقی در بخش پاپ و یا پاپ-راک، ما آلبوم تولیدشدهی شنیدهشدهای نداریم. بیرون از ایران به فارسی، بله شنیده بودم و داخل ایران هم در حوزهی موسیقی چندین و چند آلبوم خوب سراغ داشتم اما پاپ و پاپ راک؟! نه. اکنون بسیار هیجانزدهام که «عکس زمستونی تهران» یک آلبوم است. آلبومی که روایت عاطفی نسلی است که از دستدادن را تمرین کرده است. از «پرواز روی بام تهران»اش آغاز و به آخرین دیدار خاتمه مییابد.
این موضوع یعنی یک تبریک بزرگ به تهیهکنندهی اثر، خانم آیدا مصباحی عزیز که با هوشمندی و درایت دست به تهیهی یک آلبوم زد، نه جمعآوری یکسری قطعات بیربط مفهومی و اجرایی به هم. آیدا مصباحی بیشک تجربهی سالیانی را که در حوزههای مختلف فرهنگی داشته، یکجا جمع کرده تا ما را با یک صدای تازه غافلگیر کند. صدای تازهای که من هم سالها قبل شنیده بودم اما هوشم قد نداده بود که برای یک آلبوم گروگان بگیرماش.
کامران تفتی خوانندهی این آلبوم بسیار غافلگیرکننده است. شیمی صدایش من را میبرد، میبرد تا خاطرهی دوسه به صدای خوبی که در طول تاریخ موسیقی پاپ فارسی سراغ دارم. صدایش شیمی معترضی دارد و در عین حال بسیار مستقل است. صدای خود خودش است که انگار دوست داری دستمالی را نمناک کرده و خاکِ ورم کردهی روزگار معاصر این سرزمین و نسل را از حنجرهاش پاک کنی. صدایش بوی خاک میدهد، خاک همین سرزمین.
با ایشان در سینما همبازی بودم. بازیگر خوبی است، آدم خوبی است اما خوانندهای است که شاید ما سالها بود صدایش را کم داشتیم. رنگ ویژه و دستگاه صوتی خدادادی در حنجرهاش را بسیار پسندیدم. لحن را میشناسد و بسیار با هوش کلمات را پرتاب میکند و انگار صدایش را از ته تاریخِ رنجِ گنجی به نام خاورمیانه میشنوی.
به خودم حق میدهم که پس از روبهرو شدن با «عکس زمستونی تهران»، شهوت نوشتن سراغم بیاید و قلم -این قاتل منزوی- را میان انگشتانم برقصانم. برای کامران تفتی نگرانم، چون در این عکس آنقدر در اوج ظاهر شده که پس از این روزها روزگارش سخت خواهد شد. او باید این ترانهها را زندگی کند. خدا به دادش برسد که آنقدر در آغاز درخشان بوده. شاید هم باید دیگر نخواند تا با همین اثر تا ابد در ذهنمان بماند. نمیدانم. خداوند حافظ همهی شما باشد که مرا احساساتی کردید.
12 اسفند 94
منبع:
موسیقی ما
تاریخ انتشار : جمعه 14 اسفند 1394 - 14:02
دیدگاهها
ای "قاتل منزوی" با واژه هایت انزوا را با چشمانم به من سرایت دادی....
آلبوم خوبیه تو صفحه ی منتشر شدن خود آلبوم هم گفتم گروه هنری عالی ! موسیقی ، ترانه ، ...
ولی اون تمجیدهای خانم فولادوند از صدای جناب تفتی زیاد موافق نیستم! به نظرم موسیقی و ترانه های این آلبوم با صدای جناب تفتی ماندگار نمیمونه و تو قشر زیادی نمیتونه نفوذ کنه و شنیده بشه!
جناب تفتی اگه این گروه رو نداشت فکر نمی کنم اتفاق نادری میوفتاد مثل خیلی های دیگه!
چه یادداشت دفوق العاده یی
ماشالااااا
منم این آلبومو دوست داشتم ولی بلد نیستم از این جملات بنویسم :(
افزودن یک دیدگاه جدید