گفتوگوی مفصل «موسیقی ما» با هنرپیشهای که این روزها رسماً به دنیای موسیقی پا گذاشته است
هنگامه قاضیانی: دنیای موسیقی دنیای آخر و برترین هنر است
موسیقی ما - «دوست دارم روبهروی زنان سرزمینم بایستم و برایشان بخوانم. میخواهیم یک شب کنار هم عاشق باشیم». اینها را هنگامه قاضیانی دو سال پیش، زمانی که میخواست برای اولینبار رودرروی مخاطبانش بایستد و قطعات خاطرهانگیز دوران گذشته را اجرا کند، بر زبان آورد. کنسرتی که در آن با بازیگری که صرفاً میخواهد در حوزه موسیقی هم طبعآزمایی کند، روبهرو نبودیم و توانست فراتر از آن را به تصویر بکشد.
هنگامه قاضیانی هنرمندی خودآموخته است؛ چه در حوزه سینما و چه در موسیقی. او موسیقی را میشناسد، با ادبیات و کتاب مأنوس است و در سینما و تئاتر تجربههای خوبی دارد و شاید بتوان گفت در واقع، نمونهای است برای این گفتار که هنر، موضوعی چندوجهی است که هیچ دیوار و مرزی ندارد.
البته تجربه موسیقایی هنگامه قاضیانی صرفاً محدود به این کنسرت نیست و پیش از این هم صدایش را در فیلمهایی که در آنها به ایفای نقش پرداخته بود، شنیده بودیم که از فیلم سینمایی «به همین سادگی» شروع شد و در ادامه به فیلمهای «من مادر هستم»، «سعادت آباد» و به تازگی هم «یک قناری، یک کلاغ» کشیده شد که این روزها روی پرده سینما است و صدایش در کنار آهنگساز فیلم شورا کریمی در تیتراژ فیلم شنیده میشود.
قاضیانی در این گفتوگو با عشق از موسیقی و تمام خاطراتش از این هنر جادویی صحبت کرد؛ اینکه چهطور در بزنگاههای زندگی به موسیقی پناه برده و آن را از کودکی تا به امروز زیسته و البته نقشی که پدرش در به سرانجام رسیدن این اتفاق داشته است.
با او به بهانه فیلم «یک قناری، یک کلاغ» گفتوگویی داشتیم که در آن برای اولینبار به صورت مفصل درباره موسیقی و آواز -که آن را یک راه رهایی میداند- صحبت کرده است.
در چهارده سالگی به طرز عجیبی جذب موسیقی راک شدم. مدل موهایم تغییر کرد و اصلاً زندگیام عوض شد. دیگر به گروههای پاپ -حتی مایکل جکسون هم- نمیتوانستم گوش کنم؛ چون فکر میکردم برای من کم است که البته از حماقت من بود، چون مایکل برای خودش یک امپراطوری بزرگ بود! در آن سن و سال فکر میکردم گروه «اسکورپیونز» برای من کار خیلی مهمی انجام میدهد. به دنبال تفکر راک رفتم و دیگر نمیتوانستم به موسیقی ایرانی گوش کنم.
سالها گذشت و قبل از اینکه برای ادامه تحصیل از ایران بروم، برادرم درگیر آثار شهرام ناظری شد. خودم هم یک آلبوم از استاد شجریان از آرشیو پدرم پیدا کردم و در یک دوره کوتاه، تمام مدت به آنها گوش کردم. بعد از آن هم به آمریکا رفتم. به خاطر دارم که عمهام به عنوان هدیه تولد، برایم بلیت ردیف یک کنسرت «پینکفلوید» گرفت؛ ولی چون آن دوره دوست نداشتم به آمریکا بروم، تا یک مدت هیچچیز من را شگفتزده نمیکرد.
بعد از اینکه به آمریکا رفتم، فلسفه در کنار مکتبهای عرفانی مشرقزمین در زندگی من جاری شد؛ از یک طرف ابنسینا و حلاج و سهروردی و از سوی دیگر، هگل و سارتر و دکارت. گاهی احساس میکردم روحم در حال تکهتکه شدن است. تا اینکه یک روز که در حال خریدن موسیقی بودم، صدای اپرا شنیدم. با «ماریا کالاس» آشنا شدم و کتاب زندگینامهاش را خواندم و با زندگی او، عاشق اپرا شدم. اپرا در زندگی من جاری بود تا اینکه یک سال -که در یک رستوران فرانسوی کار میکردم- برای تحویل سال از یک گروه سیاهپوست درجهیک قدیمی جَز، خواسته بودند در آن رستوران موسیقی اجرا کند. همینطور که در حال کار کردن بودم، متوجه شدم که اصلاً در آن جهان نیستم و از همانجا موسیقی جَز و بلوز وارد زندگی من شد.
یک روز دیدم روی بیلبورد دانشکده نوشتهاند که «جان.لی هوکر» و «لئونارد کوهن» قرار است به مدت سه روز برنامه اجرا کنند. هر طور که بود، پول بلیت را جور کردم. حالا کنسرت کجا بود؟ در منطقهای پر از موادفروش و اینجور چیزها که کمی هم خطرناک بود! روز کنسرت رسید؛ «لئونارد کوهن» با دمپاییاش روی استیج نشسته و در کنارش «جان.لی هوکر» نشسته بود که تا آن روز با او آشنا نشده بودم. آن شب دیگر برایم مثل شب کنسرت «پینکفلوید» نبود، انگار چشمانم بُعد دیگری پیدا کرده بودند و بعد از آن شب، جان.لی هوکر هم به زندگی من اضافه شد.
یک روز ماشینم زیر باران خراب شد. حال بسیار بدی داشتم؛ اما یک لحظه یاد آموختههایم افتادم و سعی کردم خودم را از آن شرایط بیرون بکشم. سریع رادیو را روشن کردم که اعلام کرد به قطعهای از «راخمانینف» گوش میکنید. همانجا ماشین را پارک کردم و زیر باران رفتم تا صفحهای از «راخمانینف» بخرم. گذشت تا اینکه یک روز که اتفاق عجیبی برایم افتاده بود و اتفاقاً باران هم میبارید، رادیو شروع به پخش قطعهای از «شوپن» کرد. از همان روز شوپن برای من تعریفِ باران شد و هنوز هم همین است. راخمانینف به من قدرت و شکوه مبارزه برای زندگی میداد و باخ بیشتر از اینکه -به قول همه- مذهب را به روی من باز کند، فلسفه فکری موسیقایی را نسبت به جهان پیش روی من گشود. این شروع موسیقی کلاسیک در زندگی من بود که هنوز هم ادامه دارد.
به قول شما عجیب است که من چهطور توانستم در کنسرت سال 94 با اجرای دو قطعه از «فرهاد» به این هنرمند نزدیک شوم. وقتی که آقای رضا تاجبخش این دو قطعه را آوردند، من حس کردم نباید نزدیک شد و حتی نباید جای فرهاد خواند. بعضیها آنقدر حضورشان عجیب است که حتی روحشان هنوز بر زمین حاکم است. اما این جسارت را مرتکب شدم. چون هیچوقت مقلد نیستم، وقتی ترانههای هر کسی را خواندم، صدایم شبیه هیچکسی نشد؛ اما در مورد این دو اجرا واقعاً سعی کردم چیزی که از استاد فرهاد آموخته بودم را هنگام اجرا به یاد بیاورم و در مقابل مردم و خودم شرمنده نشوم. آن هم این بود که به چند چیز باید میرسیدم. به درک عجیب و غریب فرهاد از موسیقی، به سرعت انتقالی که در موسیقی داشت، به آن صدایی که نمیتوانستیم با صدای دیگری اشتباه بگیریم، به آن کسی که کلمات را زندگی میکرد و رنج در مکتب کلام فرهاد واقعاً مثل کوه کندن بود.
من نمیدانم چرا صحبت کردن درباره این آدم تا این حد سخت است. فرهاد یکی از کسانی بود که کارهایش را در زمان غربت روبهروی اقیانوس اطلس گوش میکردم. فکر میکنم فرهاد متعلق به ایران نیست و یک خواننده جهانی بود و به کل زبان زمین تعلق داشت. او فقط صاحب یک صدا نبود، بلکه پدیدهای بود که آمد و رفت. این متولد ماه دی از هر جهت الگو بود. ما در واقع انسانی را میبینیم که با فضیلتهایش زندگی کرد و همان جمله مرحوم «حسین قوامی» را تکرار میکنم که گفت 99 خصلت انسانی و یک هنر. من در برابر روح بزرگ فرهاد تعظیم میکنم و واقعاً از او در زندگی چیزهای زیادی آموختهام. ما قرار است چیزهای عمیقتر را در زندگی بیاموزیم. فرهاد مهراد هنوز میتواند به من بیاموزد و میتوانم هر روز به او گوش کنم و مثل یک معلم از این هنرمند بیاموزم. غیر از خواندن، از فرهاد آموختم که ریشه داشته باشم. فرهاد خودش را به هیچچیز نفروخت و با فضیلتها و شهامتها و بزرگیاش زندگی کرد.
میخائیل چخوف میگوید: «ادبیات به تنهایی در جهان کار نمیکند. زمانی که بازیگری آغاز میشود، بازیگر آن کلمات را متجلی میکند.» خیلی رُک میگوید اگر توانستی کلمات را متجلی کنی، این کار را انجام بده؛ اگرنه خواهش میکنم در خانهات بنشین! در مقوله بازیگری که ضعفهای زیادی وجود دارد. حالا فکر کن بیاییم به اپرا و کار موزیکال هم ورود کنیم! به قول «نیچه»، انسان با ضعفهای بشری تعریف میشود. باید یاد بگیریم یک جایی بگوییم من نمیتوانم این کار را انجام دهم. من حتی گاهی اوقات از کسانی که من را قدرتمند میبینند، خسته میشوم و میگویم آنقدر از من نخواهید که قوی باشم. من گاهی با ضعفهای روزانهام تعریف میشوم و اصلاً شاید دوست داشته باشم یک روز در دنیای خودم تنها باشم. شاید یک روز بخواهم یک موجود ضعیف باشم. این ضعف به ما کمال میدهد و کاسه را برای ما پر از باران میکند. مشکل ما این است که در هنر ایران، تخصصها در حال از بین رفتن هستند و آدمها همهکاره شدهاند!
دنیا هر چهقدر که از عصر جدید دورتر بوده، خرد و حقیقتش هم بیشتر بوده است. آن زمان همهچیز شهودی و بکر بوده اما دنیای امروز از این حقیقت دور شده است. هر چهقدر از این حقیقت دورتر شویم، جادوی صدای من و جادوی نگاه تو کم و کمتر میشود. الان قبل از اینکه چیزی استقرار پیدا کند، کنار گذاشته میشود و این خاصیت انسان امروز است. اگر آرتیست تا زمانی که چیزی استقرار پیدا نکرده، آن را کنار بگذارد، نمیتواند آن جادو را به اثر ببخشد. همینجا است که میگوییم همهچیز ما را خسته میکند و آن اثر هنری دیگر نمیتواند ما را جادو کند.
هنگامه قاضیانی هنرمندی خودآموخته است؛ چه در حوزه سینما و چه در موسیقی. او موسیقی را میشناسد، با ادبیات و کتاب مأنوس است و در سینما و تئاتر تجربههای خوبی دارد و شاید بتوان گفت در واقع، نمونهای است برای این گفتار که هنر، موضوعی چندوجهی است که هیچ دیوار و مرزی ندارد.
البته تجربه موسیقایی هنگامه قاضیانی صرفاً محدود به این کنسرت نیست و پیش از این هم صدایش را در فیلمهایی که در آنها به ایفای نقش پرداخته بود، شنیده بودیم که از فیلم سینمایی «به همین سادگی» شروع شد و در ادامه به فیلمهای «من مادر هستم»، «سعادت آباد» و به تازگی هم «یک قناری، یک کلاغ» کشیده شد که این روزها روی پرده سینما است و صدایش در کنار آهنگساز فیلم شورا کریمی در تیتراژ فیلم شنیده میشود.
قاضیانی در این گفتوگو با عشق از موسیقی و تمام خاطراتش از این هنر جادویی صحبت کرد؛ اینکه چهطور در بزنگاههای زندگی به موسیقی پناه برده و آن را از کودکی تا به امروز زیسته و البته نقشی که پدرش در به سرانجام رسیدن این اتفاق داشته است.
با او به بهانه فیلم «یک قناری، یک کلاغ» گفتوگویی داشتیم که در آن برای اولینبار به صورت مفصل درباره موسیقی و آواز -که آن را یک راه رهایی میداند- صحبت کرده است.
- * یا به عنوان نقد یا به عنوان پرسش، برای خیلیها این سوال پیش آمده که چه شد که هنگامه قاضیانی به دنیای موسیقی وارد شد؟ شما تا به حال در اینباره به صورت مفصل صحبت نکردهاید؛ اما طبیعتاً باید پیشینهای در این زمینه وجود داشته باشد.
- * موسیقی کجای زندگی شما بود؟
- * یعنی هر هفته با یک کتاب و یک موسیقی جدید مواجه میشدید.
- * گفتید پدرتان هر هفته یک صفحه جدید به خانه میآورد. این موسیقیها بیشتر کلاسیک بودند؟
- * یعنی در کودکی فقط موسیقیهای غیرایرانی گوش میکردید؟
در چهارده سالگی به طرز عجیبی جذب موسیقی راک شدم. مدل موهایم تغییر کرد و اصلاً زندگیام عوض شد. دیگر به گروههای پاپ -حتی مایکل جکسون هم- نمیتوانستم گوش کنم؛ چون فکر میکردم برای من کم است که البته از حماقت من بود، چون مایکل برای خودش یک امپراطوری بزرگ بود! در آن سن و سال فکر میکردم گروه «اسکورپیونز» برای من کار خیلی مهمی انجام میدهد. به دنبال تفکر راک رفتم و دیگر نمیتوانستم به موسیقی ایرانی گوش کنم.
سالها گذشت و قبل از اینکه برای ادامه تحصیل از ایران بروم، برادرم درگیر آثار شهرام ناظری شد. خودم هم یک آلبوم از استاد شجریان از آرشیو پدرم پیدا کردم و در یک دوره کوتاه، تمام مدت به آنها گوش کردم. بعد از آن هم به آمریکا رفتم. به خاطر دارم که عمهام به عنوان هدیه تولد، برایم بلیت ردیف یک کنسرت «پینکفلوید» گرفت؛ ولی چون آن دوره دوست نداشتم به آمریکا بروم، تا یک مدت هیچچیز من را شگفتزده نمیکرد.
بعد از اینکه به آمریکا رفتم، فلسفه در کنار مکتبهای عرفانی مشرقزمین در زندگی من جاری شد؛ از یک طرف ابنسینا و حلاج و سهروردی و از سوی دیگر، هگل و سارتر و دکارت. گاهی احساس میکردم روحم در حال تکهتکه شدن است. تا اینکه یک روز که در حال خریدن موسیقی بودم، صدای اپرا شنیدم. با «ماریا کالاس» آشنا شدم و کتاب زندگینامهاش را خواندم و با زندگی او، عاشق اپرا شدم. اپرا در زندگی من جاری بود تا اینکه یک سال -که در یک رستوران فرانسوی کار میکردم- برای تحویل سال از یک گروه سیاهپوست درجهیک قدیمی جَز، خواسته بودند در آن رستوران موسیقی اجرا کند. همینطور که در حال کار کردن بودم، متوجه شدم که اصلاً در آن جهان نیستم و از همانجا موسیقی جَز و بلوز وارد زندگی من شد.
- * که البته تجربه آن را در کودکی با پدرتان هم داشتید.
یک روز دیدم روی بیلبورد دانشکده نوشتهاند که «جان.لی هوکر» و «لئونارد کوهن» قرار است به مدت سه روز برنامه اجرا کنند. هر طور که بود، پول بلیت را جور کردم. حالا کنسرت کجا بود؟ در منطقهای پر از موادفروش و اینجور چیزها که کمی هم خطرناک بود! روز کنسرت رسید؛ «لئونارد کوهن» با دمپاییاش روی استیج نشسته و در کنارش «جان.لی هوکر» نشسته بود که تا آن روز با او آشنا نشده بودم. آن شب دیگر برایم مثل شب کنسرت «پینکفلوید» نبود، انگار چشمانم بُعد دیگری پیدا کرده بودند و بعد از آن شب، جان.لی هوکر هم به زندگی من اضافه شد.
- * معمولاً کسانی که فلسفه خواندهاند، به موسیقی کلاسیک گرایش دارند. موزیک کلاسیک از چه زمانی وارد زندگی شما شد؟
یک روز ماشینم زیر باران خراب شد. حال بسیار بدی داشتم؛ اما یک لحظه یاد آموختههایم افتادم و سعی کردم خودم را از آن شرایط بیرون بکشم. سریع رادیو را روشن کردم که اعلام کرد به قطعهای از «راخمانینف» گوش میکنید. همانجا ماشین را پارک کردم و زیر باران رفتم تا صفحهای از «راخمانینف» بخرم. گذشت تا اینکه یک روز که اتفاق عجیبی برایم افتاده بود و اتفاقاً باران هم میبارید، رادیو شروع به پخش قطعهای از «شوپن» کرد. از همان روز شوپن برای من تعریفِ باران شد و هنوز هم همین است. راخمانینف به من قدرت و شکوه مبارزه برای زندگی میداد و باخ بیشتر از اینکه -به قول همه- مذهب را به روی من باز کند، فلسفه فکری موسیقایی را نسبت به جهان پیش روی من گشود. این شروع موسیقی کلاسیک در زندگی من بود که هنوز هم ادامه دارد.
- * پس شما از خواندن فلسفه به سمت موسیقی کلاسیک گرایش پیدا کردید.
- * خیلی جالب است که آشنایی با ژانرها و خوانندههای مختلف، معمولاً در بزنگاههای زندگی برای شما اتفاق افتاده است. انگار موسیقی در زندگی شما نقش مادری را داشته که در شرایط سخت فرزندش را در آغوش میگیرد و به او آرامش میدهد.
- * فکر میکنم شروع آن هم با فیلم «به همین سادگی» بود.
- * یعنی آن زمان برای فیلم «به همین سادگی» تمرینِ آواز میکردید؟
- * شما تجربه خواندن سرود «ای ایران» را هم داشتید. آن چهطور پیش آمد؟
- * فیلمی بوده که به شما بگویند به جای یک بازیگر بخوانید؟
- * شما تجربه اجرا با گروه «دنگشو» را هم به همراه غزل شاکری داشتید که در «محک» برگزار شد.
- * آنجا اغلب هنرمندان از جمله عباس کیارستمی هم حضور داشتند. اجرای شما وقتی مخاطبانتان چنین افرادی هستند، چهقدر با زمانی که مخاطبتان آدمهای معمولی هستند، فرق میکند؟
- * برسیم به کنسرتی که سال 94 با بازخوانی آثار قدیمی در تالار وحدت اجرا کردید. چه شد که چنین تصمیمی گرفتید؟
- * شما در کنسرتتان، دو قطعه «بوی عیدی» و «یه شب مهتاب» را هم از فرهاد مهراد اجرا کردید. فرهاد جزء هنرمندانی است که به دلیل ویژگیهای آثارش کمتر به سراغش میروند؛ اما شما توانستید اجرای خوبی از این قطعات داشته باشید. این اتفاق جسارتی را میطلبد که حین گفتوگو با این جسارت شما آشنا شدیم. قطعات و جهانبینی فرهاد تا چه حد در زندگی شما تأثیرگذار بوده است؟
به قول شما عجیب است که من چهطور توانستم در کنسرت سال 94 با اجرای دو قطعه از «فرهاد» به این هنرمند نزدیک شوم. وقتی که آقای رضا تاجبخش این دو قطعه را آوردند، من حس کردم نباید نزدیک شد و حتی نباید جای فرهاد خواند. بعضیها آنقدر حضورشان عجیب است که حتی روحشان هنوز بر زمین حاکم است. اما این جسارت را مرتکب شدم. چون هیچوقت مقلد نیستم، وقتی ترانههای هر کسی را خواندم، صدایم شبیه هیچکسی نشد؛ اما در مورد این دو اجرا واقعاً سعی کردم چیزی که از استاد فرهاد آموخته بودم را هنگام اجرا به یاد بیاورم و در مقابل مردم و خودم شرمنده نشوم. آن هم این بود که به چند چیز باید میرسیدم. به درک عجیب و غریب فرهاد از موسیقی، به سرعت انتقالی که در موسیقی داشت، به آن صدایی که نمیتوانستیم با صدای دیگری اشتباه بگیریم، به آن کسی که کلمات را زندگی میکرد و رنج در مکتب کلام فرهاد واقعاً مثل کوه کندن بود.
من نمیدانم چرا صحبت کردن درباره این آدم تا این حد سخت است. فرهاد یکی از کسانی بود که کارهایش را در زمان غربت روبهروی اقیانوس اطلس گوش میکردم. فکر میکنم فرهاد متعلق به ایران نیست و یک خواننده جهانی بود و به کل زبان زمین تعلق داشت. او فقط صاحب یک صدا نبود، بلکه پدیدهای بود که آمد و رفت. این متولد ماه دی از هر جهت الگو بود. ما در واقع انسانی را میبینیم که با فضیلتهایش زندگی کرد و همان جمله مرحوم «حسین قوامی» را تکرار میکنم که گفت 99 خصلت انسانی و یک هنر. من در برابر روح بزرگ فرهاد تعظیم میکنم و واقعاً از او در زندگی چیزهای زیادی آموختهام. ما قرار است چیزهای عمیقتر را در زندگی بیاموزیم. فرهاد مهراد هنوز میتواند به من بیاموزد و میتوانم هر روز به او گوش کنم و مثل یک معلم از این هنرمند بیاموزم. غیر از خواندن، از فرهاد آموختم که ریشه داشته باشم. فرهاد خودش را به هیچچیز نفروخت و با فضیلتها و شهامتها و بزرگیاش زندگی کرد.
- * قطعات آن اجرا را رضا تاجبخش تنظیم کرده بود. این انتخاب خودتان بود؟
- * اتفاقاً قطعهای بود که خوب از پس اجرای آن برآمدید.
- * که البته به مشکل خورد و دیگر تکرار نشد.
- * بهانه این گفتوگو هم همین فیلم «یک قناری، یک کلاغ» است که این روزها روی پرده سینماها است. کمی هم درباره آن صحبت کنیم.
- * کمتر پیش میآید که یک زن در تیتراژ فیلمی آواز بخواند. شما در این فیلم همراه با شورا کریمی (آهنگساز فیلم) همخوانی کردید. جریان آن چه بود؟
- * موسیقی وجوه مختلفی (اعم از آهنگسازی، ترانهسرایی، نوازندگی و...) دارد. شما چرا آواز خواندن را انتخاب کردید؟
- * یعنی احساس درونی و روحتان با خواندن روی استیج بیشتر اغنا میشود تا با بازی کردن؟
- * چند سال پیش، بعد از مدتها اپرایی توسط هادی قضات در تالار وحدت اجرا شد و این اواخر هم تعدادی تئاتر موزیکال روی صحنه رفته است. مشکلی که رهبرهای گروه آوازی دارند این است که بازیگرها خواندن بلد نیستند. شما چرا در این ژانر ورود نکردهاید؟
- * در این صورت خیلی نمیتوان سراغ تئاترهای موزیکال رفت. چون اغلب بازیگران توانایی خواندن ندارند.
- * یعنی با وجود اینکه کنسرت هم داشتهاید، باز هم چنین کاری نمیکنید؟
میخائیل چخوف میگوید: «ادبیات به تنهایی در جهان کار نمیکند. زمانی که بازیگری آغاز میشود، بازیگر آن کلمات را متجلی میکند.» خیلی رُک میگوید اگر توانستی کلمات را متجلی کنی، این کار را انجام بده؛ اگرنه خواهش میکنم در خانهات بنشین! در مقوله بازیگری که ضعفهای زیادی وجود دارد. حالا فکر کن بیاییم به اپرا و کار موزیکال هم ورود کنیم! به قول «نیچه»، انسان با ضعفهای بشری تعریف میشود. باید یاد بگیریم یک جایی بگوییم من نمیتوانم این کار را انجام دهم. من حتی گاهی اوقات از کسانی که من را قدرتمند میبینند، خسته میشوم و میگویم آنقدر از من نخواهید که قوی باشم. من گاهی با ضعفهای روزانهام تعریف میشوم و اصلاً شاید دوست داشته باشم یک روز در دنیای خودم تنها باشم. شاید یک روز بخواهم یک موجود ضعیف باشم. این ضعف به ما کمال میدهد و کاسه را برای ما پر از باران میکند. مشکل ما این است که در هنر ایران، تخصصها در حال از بین رفتن هستند و آدمها همهکاره شدهاند!
- * یک نکته حاشیهای این که ما شنیده بودیم هنگامه قاضیانی خیلی بداخلاق است و نمیگذارد مصاحبههایش منتشر شود!
- * اینطور که به نظر نمیآید.
- * جریان تحریم رسانهها سر کنسرتتان چه بود؟
- * شما پیگیر موسیقی این روزهای ایران هم هستید؟
- * پس آرشیو موسیقی شما همان قعطات قدیمی هستند؟
- * فکر میکنید دلیل این اتفاق چه میتواند باشد؟
دنیا هر چهقدر که از عصر جدید دورتر بوده، خرد و حقیقتش هم بیشتر بوده است. آن زمان همهچیز شهودی و بکر بوده اما دنیای امروز از این حقیقت دور شده است. هر چهقدر از این حقیقت دورتر شویم، جادوی صدای من و جادوی نگاه تو کم و کمتر میشود. الان قبل از اینکه چیزی استقرار پیدا کند، کنار گذاشته میشود و این خاصیت انسان امروز است. اگر آرتیست تا زمانی که چیزی استقرار پیدا نکرده، آن را کنار بگذارد، نمیتواند آن جادو را به اثر ببخشد. همینجا است که میگوییم همهچیز ما را خسته میکند و آن اثر هنری دیگر نمیتواند ما را جادو کند.
- * برای انتهای گفتوگو اگر برنامه خاصی در آینده دارید، بگویید؟
منبع:
سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 دی 1396 - 00:51
افزودن یک دیدگاه جدید