گفتوگوی زهره زمانی(شاعر و ترانه سرا) با آنا پناهی (دختر حسین پناهی) به مناسبت سالگرد درگذشت این هنرمند
نقطهچینهای زندگی حسین پناهی
سلام ... خدا حافظ ...
چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید ،تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...
کی هستی تو؟! تو را چگونه پیدا کنم ؟! از کدام شعر؟! از کدام فیلم نامه از کدام ؟!از کدام نقاشی؟! از کدام نیمه شب ؟! از کدام سکوت ؟!کدام صدا؟!کدام ...؟! آیا صدای مرا می شنوی؟!مگر می شود با یک " سلام خداحافظ " کوچ تو را باور کرد؟! آری راست می گویند، دروغ است رفتنت .تو بیشتر از همیشه هستی ، فقط از جلوی چشمانمان به قلبمان کوچ کردی .اصلا خودت بگو ،گل بی منت باران یا اصلا خود باران، پناه باران ،آتش و یخ ...خلوص متضاد، مگر می شود تو رادوست نداشت؟!
آنا می داند من خبرنگار نیستم وفقط آمده ام او را ببینم ، امده ام دور از هیاهو ها ، درد و دل کنیم و دنبال حسین پناهی واقعی در سطرهای خاطرات بگردیم.
آنا از دور می آید با کتابهایی در دستش ، بعد از احوالپرسی آنها را به من می دهد ومی گوید با آنها شروع کنیم.
آنا: اینها مجموع مصاحبه های حسین پناهی است که من از اول راهنمایی تا حالا تا آنجا که برایم امکان داشته جمع آوری کرده ام ، چون فکر می کردم بعد ها به شناخت بیشتر او کمک کند و برای خودم هم جالب هستند.
در این دو مجموعه زوایای دیگری از زندگی نامه و شخصیت حسین پناهی شناخته می شود.و پاسخی است بر بعضی از سوالاتی که مخاطبانش داشته اند.اینکه چرا در بیشتر فیلم ها نقش کودکان و یا دیوانگان را بازی می کرده و یا اینکه چرا ما حسین پناهی را بیشتر یک بازیگر می شناسیم در صورتی که بیشتر شاعر بوده تا یک بازیگر...!
یکی از چیزهایی که باعث می شد او را در تئاتر و فیلم ها به عنوان یک شخصیت عجیب و گنگ بشناسیم همین پشتوانه شاعری بوده و همین باعث می شد بازی او با دیگران فرق کند.
- کتاب "نوید یک روز بلند نورانی "شامل مجموعه مصاحبه ها و چند سخنرانی ( از سال هزار و سیصد و هفتاد و شش تا سال هزار و سیصد و هشتاد و سه)
ما موسسه ای به نام هات پلات راه اندازی کردیم و هر دو این آثار زیر نظر انتشارات آناپنا به مدیریت خودم نشر یافته.
"ستاره ها هر شب می آیند و ماقادر نیستیم آنها را حذف کنیم."
این عکس را دوست دارم چون پشت آن نوشته بود:
"برای آنا که همه ی احوالاتم را می داند"
می گویم :هیچ...
حتی ما هم یاد گرفته بودیم و زمانی که ماندنمان در تهران کنار پدر باعث می شد او درگیر روزمرگی شود و دیگر حسین پناهی نباشد ، زودتر می رفتیم تا او به خلوتش باز گردد و بنویسد و خودش بشود.
حالا شما ببینید قضاوتهایی که ازسمت عده ای ، راجع به ارتباط ما با او شده چقدر دور از انصاف است.
شاید باورتان نشود اما من ، از روی عشق و بدون اینکه پدرم بداند ته سیگار های او را وقتی " نامه هایی به آنا" را می نوشته جمع می کردم و هنوز دارم.
امسال در نمایشگاه کتاب غرفه داشتیم و کسی نمی دانست من در آنجا کتاب می فروشم ، کسی مرا نمی شناخت و با افتخار هم این کار را انجام دادم و آثار پدرم را ارئه دادم .نمی دانید چه چیزهایی درباره پدرم شنیدم...
کاش اینقدر ساده قضاوت نمی کردیم، درباره چیزهایی که نمیدانیم و یا ناقص می دانیم. کاش اصلا قضاوت نمی کردیم.
می خواهم از انها سوال کنم آیا شما می دانید بر من و خانواده ام در آن سه روز چه گذشت؟ آیا می توانید بعدها مدیون ما بمانید با این حرفها؟
یا بعضی می گویند حسین پناهی را چرا غریب و تنها در سوق به خاک سپردید ؟
ما می خواهیم بر سر مزارش برویم. وقتی از آنها سوال می کنم آیا او را می شناسید؟ کتابهایش را دارید؟ می گویند نه ما فقط از طریق سایتهای مختلف کارهای او را پیگیری کرده ایم .
فقط می توانم به انها بگویم به جای این حسی که خوب نیست ، اگر می خواهید حس بهتری داشته باشید به حسین پناهی، کارهای او را خوب بخوانید و آثارش را از منابع معتبر تهیه کنید. باور کنید او را در آثارش حتما پیدا می کنید ، نیازی به رفتن این همه راه تا سر مزارش نیست...!
راستی فردا قرار است کتاب "نامه هایی به آنا 2 " از حسین پناهی و کتاب "احتضار جنین" از سینا پناهی از آنا پنا منتشر شود.
بله ، این روزها حسین پناهی (به گلویش اشاره می کند)به اینجایم رسیده.
یک پیشنهاد برای دوستداران حسین پناهی دارم و آن اینکه حسین پناهی را خوب بخوانید و خوب بشناسید به جای حاشیه های بی فایده ، یک شاعر و هنرمند خیلی دوست دارد آثارش خوب خوانده شود و درست درک شود.
حسین پناهی همیشه بیشتر دوست داشت به عنوان یک شاعر شناخته شود.
او می گفت در زمان طلبگی ام هم دغدغه شعر داشتم و اولین شعر من در حوزه بود:
بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم...
دغدغه حسین پناهی وقتی بازی می کرده صرفا بازیگری نبوده . او همیشه می گفت به خاطر احترام زیادی که برای مخاطبینم در سینما و تلویزیون قائلم سعی می کنم بهترین بازی را داشته باشم اما علاقه اصلی من شعر است.
حسین پناهی شغل های زیادی را تجربه کرده است ،او چوپان ، پارچه فروش، کاشی فروش، طلبه و ... بوده.
او می گفت در کودکی، در کلاس اوا ابتدایی معلمی داشتم که همیشه به شوخی روی سرم می زد و می گفت ، حسین تو بالاخره یک روزی افلاطون می شوی.
خیلی ها هستند که شبیه بازی ها و شعرهایشان نیستند ، اما حسین پناهی شبیه آثارش بود.
به ساعت نگاه میکنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وَ سایههای کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیهها
وَ صدای هیجانانگیز چند سگ
وَ بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیام و
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم و
خوب میدانم
سالهاست که مـُردهام”
فکر می کنم این شعر خیلی حسین پناهی است.
حسین پناهی وقتی شب بیدار است فکر و دغدغه اش این است نه قسط های عقب افتاده نه استرس روزمرگی و غم و غصه های مادی
فقط یکبار به خاطر تشویق های پدرم که می گفت ، تو تواناییش را داری ، بنویس آنا تو می توانی شعر بگویی، من شعری را درباره برف نوشتم و فردای آن روز به صفحه تلویزیون چسباندم.
بابا با دیدن آن خیلی خوشحال شد و برایم نوشت:
اولین حلول مبارک شعر
بعثت پیامبر رنج و سکوت و کلمه
همیشه می انگاشتم
چگونه ممکن است که مارینای من
بی هیچ ترانه ای تنهایی را تحمل کند.
ذوب می شوند
برف دانه های درشت کلمات
بر تب سوزان پیشانیت
شعرم اینطور شروع می شد
ساعت یازده است
و برف می بارد
کاش می دانستم برف ها
چه احساسی دارند از باریدن
...
یک روز پدرم یک دوربین فیلم برداری خرید و صبح روز بعد ساعت 8 به من زنگ زد و گفت آنا خدا را نمی بخشم اگر بمیرم و نگذارد با این دوربین یک فیلم بسازم!!
حالا نمی دانم آن فیلم چه بود؟ موضوعش چه بود؟
شاید فرصتی نشد که ساخته شود ، البته با آن فیلم های خانوادگی گرفتیم و اولین بار پدرم به سراغ من آمد و به من گفت نقش دختری را بازی کن که سیلویا پلات از آن دنیا به او زنگ می زند و از من فیلم گرفت.
اگر مرا جایی دعوت کنند هیچوقت بصورت کلی صحبت نمی کنم و فقط نگاه خودم را می گویم.
من الان هم یک کتابی دارم جمع آوری می کنم که راجع به حسین پناهی از نگاه دیگران است.
کسانی که در سالهای دور خاطراتشان را گفته اند وقتی مدتی پیش یه سراغ هر کدام رفتم که حال این روزهایشان را نسبت به پدرم بگوید ، گفتند نه، می خواهند همان نوشته با همان حس و حال سال 83 بماند.
-حسین پناهی همیشه از کودکی برایم نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان یک شخص خاص و عجیب در زندگیم جاری بوده. یواشکی موقع مطالعه به کنارش می رفتم و می خواندم احمد شامَلو و او اسم درست شاملو را برایم می گفت و راجع به شاملو برایم حرف می زد.می خواهم تکه های این خاطرات عزیز را در قالب کتابی به هم وصل کنم اما نمی دانم چرا تا الان نشده اما دارم تلاش می کنم .
بچه که بودم یادم می آید یکبار روبروی سماور نشسته بودم و او از من پرسید ، می دانی شتر چیست؟من هم با اینکه می دانستم گفتم نه! او گفت شتر آهویی است که خود را در سماور می بیند...
بابا آنقدر خالص بود که آدم می توانست قشنگ میزان ناخالصی اش را کنار او ببیند. خیلی ساده و مهربان بود.
بعد از مرگ او پنج شش سال افسردگی شدید داشتم و حالم خیلی بد بود ، اما یک آن به خودم آمدم که چه فایده ، اگر تو او را دوست داری و برایت ارزشمند است بلند شو و برایش کاری بکن. برای جاودانگی نام حسین پناهی که برای کلمه کلمه نوشته هایش رنج کشید .
به یک آرامشی رسیده ام که دیگر خودم را درگیر تعلقات نمی کنم.حالا هر لحظه بخواهم کوچ کنم ، می توانم همین جا دراز بکشم و بروم و مطمئن هستم که حسین پناهی هم اینگونه بود.
چیزی که حسین پناهی به شدت از آن بدش می آمد بازی مخوف نفی و اثبات بود.
"نفی خودکار دیگران ، به خاطر اثبات مداد بی ریخت خودت."
این تضاد عجیب که در جای جای کارهای حسین پناهی به آن اشاره شده، این عدم مرز بندی ها مرا یاد جملاتی از روح الاواح المعانی می اندازد:که خلاصه اش این بود انسان خود آگاهانه برای دیدن نیمه ی دیگر صفات معشوق و، قهر معشوق آن سیب را می چیند، تا معشوق را بهتر بشناسد وحضرت معشوق در جواب این کار می گوید :" حال صفت قهرما رضا نمی دهد تو را در بهشت بگذاریم...!"
بلی و پدرم می گفت ارتباط انسان با خدا باید بی واسطه باشد و این رابطه یک چیز شخصی است.
کجا دستاتو گم کردم ، واسه کی سیب می چیدم
چقد منو صدا کردی ، کجا بودم نفهمیدم
یه عمری تو گریز از عشق، تمومِ زانوهام زخمه
ببخش این برکه ی کوچک ، یه دریا رو نمی فهمه...
آنای مهربانم در پایان از تو برای این کتابها ممنونم و مخصوصا آن جمله که از حسین پناهی برایم نوشتی و امضا کردی و گفتی پدرم گفته هر جاخواستی چیزی برای کسی بنویسی این جمله را بنویس که :
" هیچ نیست
این جهان گذرا
جز پیچ و تاب سرخسی "
و از من خواستی برایت جمله ای در کتاب هدیه بنویسم . من قفط می توانم برای چشم های عجیب و آرامت یک قاب بکشم ، مرا ببخش وارث آن چشمها ، "ببخش این برکه ی کو چیک ، یه دریا رو نمی فهمه ..."
چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید ،تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...
کی هستی تو؟! تو را چگونه پیدا کنم ؟! از کدام شعر؟! از کدام فیلم نامه از کدام ؟!از کدام نقاشی؟! از کدام نیمه شب ؟! از کدام سکوت ؟!کدام صدا؟!کدام ...؟! آیا صدای مرا می شنوی؟!مگر می شود با یک " سلام خداحافظ " کوچ تو را باور کرد؟! آری راست می گویند، دروغ است رفتنت .تو بیشتر از همیشه هستی ، فقط از جلوی چشمانمان به قلبمان کوچ کردی .اصلا خودت بگو ،گل بی منت باران یا اصلا خود باران، پناه باران ،آتش و یخ ...خلوص متضاد، مگر می شود تو رادوست نداشت؟!
آنا می داند من خبرنگار نیستم وفقط آمده ام او را ببینم ، امده ام دور از هیاهو ها ، درد و دل کنیم و دنبال حسین پناهی واقعی در سطرهای خاطرات بگردیم.
آنا از دور می آید با کتابهایی در دستش ، بعد از احوالپرسی آنها را به من می دهد ومی گوید با آنها شروع کنیم.
آنا: اینها مجموع مصاحبه های حسین پناهی است که من از اول راهنمایی تا حالا تا آنجا که برایم امکان داشته جمع آوری کرده ام ، چون فکر می کردم بعد ها به شناخت بیشتر او کمک کند و برای خودم هم جالب هستند.
در این دو مجموعه زوایای دیگری از زندگی نامه و شخصیت حسین پناهی شناخته می شود.و پاسخی است بر بعضی از سوالاتی که مخاطبانش داشته اند.اینکه چرا در بیشتر فیلم ها نقش کودکان و یا دیوانگان را بازی می کرده و یا اینکه چرا ما حسین پناهی را بیشتر یک بازیگر می شناسیم در صورتی که بیشتر شاعر بوده تا یک بازیگر...!
یکی از چیزهایی که باعث می شد او را در تئاتر و فیلم ها به عنوان یک شخصیت عجیب و گنگ بشناسیم همین پشتوانه شاعری بوده و همین باعث می شد بازی او با دیگران فرق کند.
- *آنای عزیز اگر ممکن است کتاب ها را کامل معرفی کن تا دوستدارانش بتوانند آنها را تهیه کنند.
- کتاب "نوید یک روز بلند نورانی "شامل مجموعه مصاحبه ها و چند سخنرانی ( از سال هزار و سیصد و هفتاد و شش تا سال هزار و سیصد و هشتاد و سه)
ما موسسه ای به نام هات پلات راه اندازی کردیم و هر دو این آثار زیر نظر انتشارات آناپنا به مدیریت خودم نشر یافته.
- *وقتی بزرگانی مثل حسین پناهی در قید حیات هستند راحت تر می توان آثار آنها را پیگیری کرد و مصاحبه های آنها را از مراجع خاص و معتبر مربوطه تهیه کرد.اما بعد از کوچشان کمی کار مشکل می شود . آیا شما برای این مسئله فکری کرده اید . گفتارها و آثار واقعی حسین پناهی را از کجا تهیه و پیگیری کنیم؟
- *راست می گویی آنا جان ، اما این گرد و غبار ها همیشگی نیست و نمی تواند دائم چهره خورشید را بپوشاند ، روزی همه چیز آرام می شود و ما خورشید خالص را می بینیم.
"ستاره ها هر شب می آیند و ماقادر نیستیم آنها را حذف کنیم."
- *آنا اگر بخواهی از عکس های حسین پناهی یکی را انتخاب کنی کدام را بیشتر دوست داری و چرا؟
این عکس را دوست دارم چون پشت آن نوشته بود:
"برای آنا که همه ی احوالاتم را می داند"
- *کدام جمله از حسین پناهی را بیشتر دوست داری؟
- *کدام نمایشنامه؟
- *کدام خاطره؟
می گویم :هیچ...
- *از گرایشات و فلسفی و کتابهای مورد علاقه پدرت بگو...
- *تو هم فلسفه را دوست داری؟
- *آیا آن کتابها را به من هم معرفی می کنی؟می دانی فکر می کنم حسین پناهی آن لیست را نه تنها برای شما بلکه برای آناهای نسل بعد از خود نوشته ...
- *راستی از صبح در بین کتابهایم دنبال کتاب" دختر پرتقالی" بودم که آن را برایت بیاورم ، داستان شخصی است که نامه ای پیدا می کند از پدرش، خطاب به او .پدری که سالها پیش فوت کرده بود.
- *حسین پناهی با شما چگونه بود؟
حتی ما هم یاد گرفته بودیم و زمانی که ماندنمان در تهران کنار پدر باعث می شد او درگیر روزمرگی شود و دیگر حسین پناهی نباشد ، زودتر می رفتیم تا او به خلوتش باز گردد و بنویسد و خودش بشود.
حالا شما ببینید قضاوتهایی که ازسمت عده ای ، راجع به ارتباط ما با او شده چقدر دور از انصاف است.
شاید باورتان نشود اما من ، از روی عشق و بدون اینکه پدرم بداند ته سیگار های او را وقتی " نامه هایی به آنا" را می نوشته جمع می کردم و هنوز دارم.
امسال در نمایشگاه کتاب غرفه داشتیم و کسی نمی دانست من در آنجا کتاب می فروشم ، کسی مرا نمی شناخت و با افتخار هم این کار را انجام دادم و آثار پدرم را ارئه دادم .نمی دانید چه چیزهایی درباره پدرم شنیدم...
کاش اینقدر ساده قضاوت نمی کردیم، درباره چیزهایی که نمیدانیم و یا ناقص می دانیم. کاش اصلا قضاوت نمی کردیم.
- *بگو آنا جان حرفهایت را بزن ، از چه چیزهایی ناراحتی؟
می خواهم از انها سوال کنم آیا شما می دانید بر من و خانواده ام در آن سه روز چه گذشت؟ آیا می توانید بعدها مدیون ما بمانید با این حرفها؟
یا بعضی می گویند حسین پناهی را چرا غریب و تنها در سوق به خاک سپردید ؟
ما می خواهیم بر سر مزارش برویم. وقتی از آنها سوال می کنم آیا او را می شناسید؟ کتابهایش را دارید؟ می گویند نه ما فقط از طریق سایتهای مختلف کارهای او را پیگیری کرده ایم .
فقط می توانم به انها بگویم به جای این حسی که خوب نیست ، اگر می خواهید حس بهتری داشته باشید به حسین پناهی، کارهای او را خوب بخوانید و آثارش را از منابع معتبر تهیه کنید. باور کنید او را در آثارش حتما پیدا می کنید ، نیازی به رفتن این همه راه تا سر مزارش نیست...!
- *در کنار این صحبتها می خواستم بپرسم خود حسین پناهی چه فیلم هایی را می دید و به شما توصیه می کرد؟
- *آیا این دو کتاب هم مثل من و و نازی به زبانهای دیگر دنیا ترجمه شده؟
راستی فردا قرار است کتاب "نامه هایی به آنا 2 " از حسین پناهی و کتاب "احتضار جنین" از سینا پناهی از آنا پنا منتشر شود.
- *خیلی خوب است .از آثار صوتی حسین پناهی هم بگو .
- *چقدر عجیب که پدر شما حتی با رفتنش شما را اینقدر به هم نزدیک کرده و عاشقانه در حال انتشار این دلنوشته های عزیز و ارزشمند هستید.
- *آنا من خودم در شهرستان بزرگ شدم ، و می دانم در آنجا فضای فکری چقدر نسبت به تهران محدود است ، در جامعه ما چقدر سخت است که خودت باشی ، بدون نقاب .چون اگر خودت باشی خیلی وقتها ترد می شوی. حال در فضای سنتی و دژکوه، حسین پناهی چطور اینقدر خودش بود و فرزندانش را اینطور بار آورد؟!
- *حسین پناهی به جنگ هم رفت ؟
- *نگاه حسین پناهی به جنگ چه بود؟
- *آیا حسین پناهی در آن سال هها اسلحه هم برای مبارزه برداشت؟
- *از آن موقع دستنوشته هایی دارید؟
- *پس حتما باید در گفتگویی به سراغ ایشان هم برویم.
- *ممنون... از هفته پیش درگیر ترانه ای برای جنگ واتفاقات آن هستم . من به سراغ اتفاقات عاشقانه جنگ رفتم ، آن ارتباطهای عمیق. به سراغ نامه های همسران و فرزندان به سراغ وصیت نامه شهدا رفتم و در مجموع به شش ترانه رسیدم که در فرصتی مناسب از آنها خواهم گفت وخالی شده بودم که ناگهان هفتمین ترانه را از یکی از البوم های پرایزنر الهام گرفتم، راجع به نامه ی کودکیست که در اردوگاهی زمان جنگ زندانیست ودر آن نامه دارد از آرزوهایش می گوید ولی هیچگاه از آن اردوگاه بیرون نیامد...
بله ، این روزها حسین پناهی (به گلویش اشاره می کند)به اینجایم رسیده.
یک پیشنهاد برای دوستداران حسین پناهی دارم و آن اینکه حسین پناهی را خوب بخوانید و خوب بشناسید به جای حاشیه های بی فایده ، یک شاعر و هنرمند خیلی دوست دارد آثارش خوب خوانده شود و درست درک شود.
حسین پناهی همیشه بیشتر دوست داشت به عنوان یک شاعر شناخته شود.
او می گفت در زمان طلبگی ام هم دغدغه شعر داشتم و اولین شعر من در حوزه بود:
بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم...
دغدغه حسین پناهی وقتی بازی می کرده صرفا بازیگری نبوده . او همیشه می گفت به خاطر احترام زیادی که برای مخاطبینم در سینما و تلویزیون قائلم سعی می کنم بهترین بازی را داشته باشم اما علاقه اصلی من شعر است.
- *چرا شعر؟ چرا نقاشی و تئاتر و .. نه ؟ چرا شعر ؟
حسین پناهی شغل های زیادی را تجربه کرده است ،او چوپان ، پارچه فروش، کاشی فروش، طلبه و ... بوده.
او می گفت در کودکی، در کلاس اوا ابتدایی معلمی داشتم که همیشه به شوخی روی سرم می زد و می گفت ، حسین تو بالاخره یک روزی افلاطون می شوی.
خیلی ها هستند که شبیه بازی ها و شعرهایشان نیستند ، اما حسین پناهی شبیه آثارش بود.
- *به نظر تو در کدام شعر می توانیم او را بیشتر پیدا کنیم آنا؟
به ساعت نگاه میکنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وَ سایههای کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیهها
وَ صدای هیجانانگیز چند سگ
وَ بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیام و
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم و
خوب میدانم
سالهاست که مـُردهام”
فکر می کنم این شعر خیلی حسین پناهی است.
حسین پناهی وقتی شب بیدار است فکر و دغدغه اش این است نه قسط های عقب افتاده نه استرس روزمرگی و غم و غصه های مادی
- *جای عجیبی زندگی می کردید فکر کنم آنقدر که صحرا آدم را شاعر می کند دریا شاعر نمی کند...!آن خلاء الهام بخش چقدر دوستداشتنی است.
- *یک تصویر از پدرت در ذهنم نقاشی کن که وقتی دلت تنگ می شود با آن تصویر آرام می شوی.
- *یادت هست روزی که پدرت به تهران آمد؟
- *یک خواهر دیگر هم داریو درست است ؟
- *آنا خودت هم شعر می گویی؟
فقط یکبار به خاطر تشویق های پدرم که می گفت ، تو تواناییش را داری ، بنویس آنا تو می توانی شعر بگویی، من شعری را درباره برف نوشتم و فردای آن روز به صفحه تلویزیون چسباندم.
بابا با دیدن آن خیلی خوشحال شد و برایم نوشت:
اولین حلول مبارک شعر
بعثت پیامبر رنج و سکوت و کلمه
همیشه می انگاشتم
چگونه ممکن است که مارینای من
بی هیچ ترانه ای تنهایی را تحمل کند.
ذوب می شوند
برف دانه های درشت کلمات
بر تب سوزان پیشانیت
شعرم اینطور شروع می شد
ساعت یازده است
و برف می بارد
کاش می دانستم برف ها
چه احساسی دارند از باریدن
...
- *چرا بعد از آن ننوشتی ؟
- * فکر می کنی حسین پناهی چه کاری را می خواسته ولی نتوانسته انجام دهد.
یک روز پدرم یک دوربین فیلم برداری خرید و صبح روز بعد ساعت 8 به من زنگ زد و گفت آنا خدا را نمی بخشم اگر بمیرم و نگذارد با این دوربین یک فیلم بسازم!!
حالا نمی دانم آن فیلم چه بود؟ موضوعش چه بود؟
شاید فرصتی نشد که ساخته شود ، البته با آن فیلم های خانوادگی گرفتیم و اولین بار پدرم به سراغ من آمد و به من گفت نقش دختری را بازی کن که سیلویا پلات از آن دنیا به او زنگ می زند و از من فیلم گرفت.
- *خودت بازی می کردی یا او می گفت چه کنی .
- *تا به حال به این فکر کرده ای آن دوربین را برداری وبا آن فیلم بسازی؟
اگر مرا جایی دعوت کنند هیچوقت بصورت کلی صحبت نمی کنم و فقط نگاه خودم را می گویم.
- *آنا این گفتگو چقد برایم دلنشین است ، تو می دانی سالهاست منتظر این روز بودم وحالا بیشتر ایمان آوردم که هر چیز زمانی دارد.
- *آنا می خواهم یک پیشنهاد بدهم ، حیفم می آید این گفتگوهمین جا تمام شود ، خیلی عکس ها و نوشته و فیلم ها و نا گفته ها هست که باید نشانم دهی و راجع به آنها برایم بگویی .می خواهم پیشنهاد بدهم ادامه این گفتگو را بعدها پی بگیریم و در قالب کتابی منتشر کنیم.
من الان هم یک کتابی دارم جمع آوری می کنم که راجع به حسین پناهی از نگاه دیگران است.
کسانی که در سالهای دور خاطراتشان را گفته اند وقتی مدتی پیش یه سراغ هر کدام رفتم که حال این روزهایشان را نسبت به پدرم بگوید ، گفتند نه، می خواهند همان نوشته با همان حس و حال سال 83 بماند.
-حسین پناهی همیشه از کودکی برایم نه تنها به عنوان یک پدر بلکه به عنوان یک شخص خاص و عجیب در زندگیم جاری بوده. یواشکی موقع مطالعه به کنارش می رفتم و می خواندم احمد شامَلو و او اسم درست شاملو را برایم می گفت و راجع به شاملو برایم حرف می زد.می خواهم تکه های این خاطرات عزیز را در قالب کتابی به هم وصل کنم اما نمی دانم چرا تا الان نشده اما دارم تلاش می کنم .
بچه که بودم یادم می آید یکبار روبروی سماور نشسته بودم و او از من پرسید ، می دانی شتر چیست؟من هم با اینکه می دانستم گفتم نه! او گفت شتر آهویی است که خود را در سماور می بیند...
- *آنا جان بنویس ، تو هم عجیب هستی،پس عجیب بنویس ...و پدرت می خواست کمکت کند که این را در خود پیدا کنی.
بابا آنقدر خالص بود که آدم می توانست قشنگ میزان ناخالصی اش را کنار او ببیند. خیلی ساده و مهربان بود.
بعد از مرگ او پنج شش سال افسردگی شدید داشتم و حالم خیلی بد بود ، اما یک آن به خودم آمدم که چه فایده ، اگر تو او را دوست داری و برایت ارزشمند است بلند شو و برایش کاری بکن. برای جاودانگی نام حسین پناهی که برای کلمه کلمه نوشته هایش رنج کشید .
- *آنای عزیزم آرامشی که در تو می بینم مالِ کسی نیست که پدرش را از دست داده ، چه بر تو گذشته؟
به یک آرامشی رسیده ام که دیگر خودم را درگیر تعلقات نمی کنم.حالا هر لحظه بخواهم کوچ کنم ، می توانم همین جا دراز بکشم و بروم و مطمئن هستم که حسین پناهی هم اینگونه بود.
چیزی که حسین پناهی به شدت از آن بدش می آمد بازی مخوف نفی و اثبات بود.
"نفی خودکار دیگران ، به خاطر اثبات مداد بی ریخت خودت."
- *آری آنا فکر می کنم تمام جنگ های دنیا هم از همین جا شروع می شود،
این تضاد عجیب که در جای جای کارهای حسین پناهی به آن اشاره شده، این عدم مرز بندی ها مرا یاد جملاتی از روح الاواح المعانی می اندازد:که خلاصه اش این بود انسان خود آگاهانه برای دیدن نیمه ی دیگر صفات معشوق و، قهر معشوق آن سیب را می چیند، تا معشوق را بهتر بشناسد وحضرت معشوق در جواب این کار می گوید :" حال صفت قهرما رضا نمی دهد تو را در بهشت بگذاریم...!"
بلی و پدرم می گفت ارتباط انسان با خدا باید بی واسطه باشد و این رابطه یک چیز شخصی است.
- *آنا موافقی بیتهایی را که خودت در این لحظه مرا به آنها نزدیک کردی برایت بخوانم و ادامه ی حرفهامان بماند تا زود...
کجا دستاتو گم کردم ، واسه کی سیب می چیدم
چقد منو صدا کردی ، کجا بودم نفهمیدم
یه عمری تو گریز از عشق، تمومِ زانوهام زخمه
ببخش این برکه ی کوچک ، یه دریا رو نمی فهمه...
آنای مهربانم در پایان از تو برای این کتابها ممنونم و مخصوصا آن جمله که از حسین پناهی برایم نوشتی و امضا کردی و گفتی پدرم گفته هر جاخواستی چیزی برای کسی بنویسی این جمله را بنویس که :
" هیچ نیست
این جهان گذرا
جز پیچ و تاب سرخسی "
و از من خواستی برایت جمله ای در کتاب هدیه بنویسم . من قفط می توانم برای چشم های عجیب و آرامت یک قاب بکشم ، مرا ببخش وارث آن چشمها ، "ببخش این برکه ی کو چیک ، یه دریا رو نمی فهمه ..."
منبع:
اختصاصی سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : سه شنبه 14 مرداد 1393 - 15:22
دیدگاهها
درود بر سلطان محسن چاوشی که یاد ایشونو زنده کرد. اگه ایشون زنده بود .... وااااااااااااااااااای
حیف حسین پناهی عالی بود.خود زهره زمانی هم از ترانه سرا های اینده دار هست.کارش تو البوم حمید عسکری آهنگی که دوست داشتی خیلی عالی بود.
با سلام من در اين چند سالي (11سال) كه با كارهاي محسن چاوشي همراه هستم .من از شعرهايي كه مي خواند و از فكر موسيقي يايي بسيار خوبي كه بر خوردار است بسيار خوشحال مي شوم. ببينيد بعضي ها كه در اين چند سال اخير كه مي گويند محسن چاوشي خاص نيست و خواننده اي كه شدايش را در خيابان بايد از ماشين شنيده شود به نظر من آن ها از فكر موسيقي يايي خوبي برخوردار نيستند.محسن چاوشي از همه نظر خواص است . چون داراي فكري بسيار در موسيقي مي باشد يكي از اين كارهاي خاص او مي توان به همين ترانه اين بود زندگي اشاره كرد ساعت 22 شب اين اثر را دانلود كنيد من معتقدم كمتر كسي در دنيا باشد كه داراي فكر محسن چاوشي باشد محسن چاوشي يك كاري كرد كه مردم اين زمان هم با نويسنده وشاعري همچون حسين پناهي آشنايي پيدا كنند در آخر من از محسن چاوشي تشكر مي كنم كه باعث شد كه مردم يك بار ديگر با حسين پناهي ياد آوري آن روزها را كنند.
خدا رحمتش کنه حسین پناهی، خیلی زود رفت سنی نداشت اصلا
ایشالا آهنگ جدید محسن چاوشی یاد حسین پناهی رو بیشتر زنده کنه برا اهالی موسیقی که لااقل از شعراش بیشتر بهره ببرن
مصاحبه عجیب دلی بود !! ممنون از ایشون که انقدر قشنگ صحبت کردند :)
"پزشکان اصطلاحاتی دارند که ما نمیفهمیم ...
ما دردهایی داریم که آنها نمیفهمند ...
نفهمی بد دردی است !
خوش به حال دامپزشکان"
حســــــــــــین پناهــــــــــــــــی
یه تشکر ویژه از محسن چاوشی که با انتشار "این بود زندگی" یاد و خاطره ی اسطوره ی هنرِ ایرانو زنده نگه داشت ...
واقعا عالي بود ادم اميدوار ميشه كه هنوز هستند ادمايي كه ارزش ها و هنر واقعي و انسان هاي بزرگ و هنرمنداي واقعيو فراموش نكردند مرسي از مصاحبتون فوق العاده بود ممنون
تشكر فراوان بابت اين مصاحبه
اي كاش تفكر همه مثل محسن چاوشي بود ...
امروزه خواننده ها فقط فقط عاشقونه ميخونن چون ميدونن ازاين راه بيشتر به شهرت ميرسنن ...
واقعا اشتباست
من بيش از اينكه عاشق اهنگهاي چاوشي باشم عاشق شخصيت و تفكر ايشون هستم
يه اقرار هم كنم كه حسين پناهي نميشناختم ولي امثالي مانند چاوشي ميتونن به دراين راه ما كمك كنن
دركلام آخر چقدر دردناكه كه حسين پناهي به اين زودي ازبين ما رفت ...
واقعا اين بود زندگي؟
ای کاش به جای اینکه همه بیان و از محسن چاوشی بگن، میومدن و از حسین پناهی میگفتن
محسن چاوشی خواننده ی مورد علاقه بنده هم هست، نمیگم طرفدار پروپا قرصش هستم، اما دوسش دارم، این آهنگ آخر ((این بود زندگی)) برای من همین الان شده یه دنیای عجیب از موسیقی
اما...
اما بهتر بود یکم هم به هدف چاوشی دقت میکردین، نه فقط به خودش
حسین پناهی عزیز
جای تو تو این دنیا قشنگ نبود و نیست
اونجا بهتری، اینو بی تردید میگم
خدا دوسِت داشت که تو رو برد پیشه خودش
دوست دارم
خدا بیامرزدش.
واقعا بزرگی محسن چاووشی رو میرسونه ...
بسیار قطعه زیبایی بود با صدای دلنشین محسن چاوشی و آهنگ زیبای گیتار الکترونیک
عاشق حسین بودم و هستم ...
افزودن یک دیدگاه جدید