از من ایشان را هزاران یاد باد
پیامک از دوستی غیر موسیقایی بود. کسی که بارها مرا به خاطر سه تار و سنتور و لطفی و مشکاتیان و علیزاده سرزنش می کرد و می گفت دست از این دامبولی دیمبول بردار. چیز زیادی ننوشته بود. خیلی مختصر به این مضمون "با سلام، درگذشت پرویز مشکاتیان بر دوستداران موسیقی تسلیت باد". همین و بس. اما این بار غم پنهانی در آن محسوس بود. دانستم او نیز در خلوت خویش با آثار مشکاتیان مأنوس بوده است و نیک می دانم امثال او خیلی زیادند، خیلی خیلی زیادتر از همه ما اهل موسیقی و این نکته ظریفی است. اینکه هنرمند از طیف غیر هنرمند هم مخاطبانی داشته باشد. من نمی توانم بپذیرم کسی هنرمند باشد و هیچ وقت حتی پس از مرگ نتواند جمعیتی از غیر هنرمندان را به سوی خود جذب کند.
خوش ندارم بابت درگذشت مشکاتیان در سنی پایین تر از مرگ طبیعی افسوس بخورم و دریغا سر دهم. بدون تعارف به گفته سعدی ایمان دارم که مرد نکونام نمیرد هرگز. اتفاقاً به زندگی اش غبطه می خورم که چقدر مختصر و مفید بود. آنچه بلد بود و آنچه می توانست آفرید و در جای جای فرهنگ شفاهی این سرزمین اثر گذاشت. از 54 سال عمرش شاید 20 سال آفرینشگری می کرد و بقیه را یا در حال فراگیری بود و یا این اواخر در حال نظاره دیگران.
پرویز مشکاتیان غیر از بحث آموزش که الان خیال ندارم وارد آن بشوم، در چند شاخه موسیقی ایرانی تأثیرات شگرف و منحصر به فردی بر جای نهاد. نخست این که تصنیف سازی بر اساس شعر کلاسیک و حتی شعر نو توسط او دستخوش تحول گردید. شیوه تصنیف سازی وی کمترین شباهت را به آثار پیشین دارد. دومین ابتکار عملش در شیوه تکنوازی و بدهه نوازی روی ساز سنتور بود. این هم واقعیتی آشکار و مبرهن است که رنگ صدای ساز او هیچ شباهتی به دیگران ندارد الا خودش. تأثیر شگرف تکنوازی هایش را هم به آسانی می توان در نسل حاضر رهگیری کرد که بالای پنجاه درصد از نوازندگان جوان تحت تأثیر تکنوازی های اویند. اما سومین ابتکار عمل مشکاتیان، شیوه نوین گروه نوازی اوست. گر چه وی و دیگر همنسلانش مانند محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، علی اکبر شکارچی، عطا جنگوک، محمد علی کیانی نژاد و حمید متبسم همگی متأثر از شیوه گروه نوازی فرامرز پایور هستند، ولی رنگ صدای ارکستر مشکاتیان مختص خود اوست و بدون تعارف باید اذعان کرد از صدادهی دیگر همکارانش پر حجم تر به گوش می رسد. مشکاتیان یک هنرمند پرورش یافته در مکتب موسیقی دستگاهی بود و به طور مستقیم با گونه های موسیقی بومی نقاط مختلف ایران درگیر نبود ولی به اقتضای خراسانی بودنش چند مورد از کارهای ماندگارش جوهره ای محلی دارند. آهنگ "خزان" او چنین مشخصه ای دارد. انگاره (تم) اصلی این آهنگ، از مقام الله تربت جام گرفته شده است.
اینک شامگاه دوشنبه 30 شهریور 88 برابر با 21 سپتامبر 2009 که این واژگان را پشت سر هم قطار می کنم، در ایستگاه راه آهن اصفهان منتظر حرکت قطار تهران هستم. بیداد، اثر مشترک مشکاتیان و شجریان را گوش می کنم و می نویسم. وقتی شجریان رسید به "از من ایشان را هزاران یاد باد" من نیز همنوا با او تیتر زدم. اما دور و برم خیلی سوت و کور است و تلویزیون هم مشغول کارهای همیشگی خود. با خود می اندیشم اگر اینجا سرزمین فرهنگ بود، اینک شبکه صوتی مکان های عمومی همچون فرودگاه و راه آهن و غیره مرتب از چنین هنرمند ارزنده ای یاد می کرد. آثارش پشت سر هم شنیده می شد به گونه ای که هر تازه رسیده ای متوجه بشود چه شده است. یادتان هست ایتالیا برای پاواروتی اش چه کرد؟
اگر اینجا سرزمین فرهنگ بود، تلویزیون به اشکال گوناگون می توانست برنامه های عادی خود را قطع کند و نه فقط به مشکاتیان بل به خود هنر بپردازد. شاید قطع برنامه های عادی یک رسانه ملی برای درگذشت یک هنرمند کمی زیاده خواهی به نظر آید ولی موضوع این است که ما امروزه با آدم های چند وجهی روبرو هستیم. هنرمند صرف به معنی کلمه خیلی کم داریم. غالب اهل هنر تمام هنرشان را مدیون اجتماع می دانند و برای جمع می آفرینند. مشکاتیان درد اجتماع داشت و به نوعی یک سیاستمدار بود. نه از آن جنسی که همه چیز را به لجن می کشد. از آنهایی که سیاست را تنها برای اعتلای ایران قبول دارند. از آنهایی که عزیزان را به همراهی دعوت می کنند و به آنها مژده می دهند اگر همراه شوند، دشوار زندگی شان آسان می شود.
تصنیف همراه شو عزیز با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان را بشنوید
متأسفانه نسخه موجود در سایت مشکاتیان ناقص و معیوب ولی نمونه پیش روی کامل است
وقتی هنرمند بی درد نیست، نمی تواند سکوت کند و در کوران حوادث انقلاب 1357 گوشه ای بنشیند و برای دل لیلی ساز بزند. پس می خروشد و می رزمد و به جماعت ایرانی می گوید خواب مستی را از سر بیرون کنند و بساط خود پرستی را بر هم زنند.
نمی دانم در چنین موقعی به چه کسی باید تسلیت گفت. به محمد رضا لطفی؟ به محمد رضا شجریان؟ به محمد رضا درویشی؟ به محمد علی کیانی نژاد؟ به محمد موسوی؟ به حسین علیزاده؟ به کامبیز روشن روان؟ به علی اکبر شکارچی؟ به هادی منتظری؟ به برادران کامکار؟ به کیوان ساکت؟ به حمید رضا نوربخش؟ به فرهاد فخرالدینی؟ به حسین دهلوی؟ به فرامرز پایور؟ به حسن کسایی؟ به میلاد کیایی؟ به مجید نجاهی؟ به رضا شفیعیان؟ به شهرام ناظری؟ به علیرضا افتخاری؟ یا به شاگردان پر تعدادش؟ هر چه فکر می کنم می بینم همه اینها و همه آنهایی که الان اسم شان در خاطرم نیست صاحب عزایند. با این وجود و علی رغم آنکه نگاه سنتی به مردگان را قبول ندارم، بر اساس یک سنت معمول و مقبول، این رویداد را به آوا دخترش، آیین پسرش و خواهر زاده هنرمندش بهداد بابایی از صمیم دل تسلیت می گویم. این مختصر به خاطر رعایت سنت معمول بود ولی اگر نظر خود مرا در خصوص مرگ ظاهری این هنرمند جویا شوید، به جای تسلیت گویی دوست دارم خاطراتی از او بگویم.
چند روز پس از این که مطلبی تحلیلی در مجله توقیف شده شهروند نوشتم و در بخشی از آن مطلب خیلی بی پروا از یکی از تصانیفش انتقاد کردم، برای یک گفت و گو جهت روزنامه همشهری به منزلش زنگ زدم و گفتم فلانی هستم. مجله بخش ویژه نامه مشکاتیان داشت و مطمئن بودم مطلبم را خوانده است. انتظار داشتم با سردی جوابم کند که دیدم برعکس "هوشنگ جان" خطابم کرد. استفاده از واژه "جان" معمولاً برای دوستی های دیرگاهی به کار می رود و طبیعتاً شامل من نمی شد. اما او خیلی صمیمانه تر از آنی بود که تصورش را می کردم. خیلی خیلی دوستانه و مهربانه گله کرد و گفت "آن آهنگ از من نیست. روزی در کانون چاووش برای کاری بیرون آمدم، دیدم یک نوازنده خیابانی که از هیئت اش معلوم بود لر است، کمانچه ای لری در دست داشت و این ملودی را با همین شعر حافظ می نواخت و می خواند. جلو رفتم و تشویقش کردم. ازش پرسیدم آیا از نغمات ملحی لرستان هم چیزی بلد هستی که پاسخ داد بله و همین ملودی را بار دیگر نواخت. گفتم پرویز مشکاتیان را می شناسی؟ گفت بله. گفتم می توانی یکی از آهنگ هایش را بنوازی؟ جواب مثبت داد و باز همین ملودی را نواخت! گفتم پس احتمالاً آهنگسازان کلاسیک اروپا را هم می شناسی؟ چواب مثبت داد. گفتم آیا می توانی یکی از قطعات بتهوون را بنوازی؟ بار دیگر همین قطعه را نواخت!! من از این همه سادگی و صفای او خیلی لذت بردم و آهنگش را کمی بسط و توسعه دادم و در نوار هم به خود او تقدیم کردم."
روزی که برای گفت و گو به منزل بد مسیرش واقع در کوچه پس کوچه های نیاوران رفتم، صحبت از منزل مسکونی اش به میان آمد و این که اول کجا خانه داشته، بعد کجا رفته و الی آخر. می گفت همیشه در کنار یک موسیقیدان منزل اختیار می کنم. وقتی با محمدرضا درویشی همسایه بودم "جان عشاق" به وجود آمد. چند سال هم با کامبیز روشن روان در یک کوچه بودیم و حاصلش "دود عود" شد. به شوخی گفتم "کاش با همه موسیقیدانان مطرح یک دور همسایگی می کردی" که خندید و گفت "دیگه نشد".
روحش شاد و هنرش برقرار باد.
خوش ندارم بابت درگذشت مشکاتیان در سنی پایین تر از مرگ طبیعی افسوس بخورم و دریغا سر دهم. بدون تعارف به گفته سعدی ایمان دارم که مرد نکونام نمیرد هرگز. اتفاقاً به زندگی اش غبطه می خورم که چقدر مختصر و مفید بود. آنچه بلد بود و آنچه می توانست آفرید و در جای جای فرهنگ شفاهی این سرزمین اثر گذاشت. از 54 سال عمرش شاید 20 سال آفرینشگری می کرد و بقیه را یا در حال فراگیری بود و یا این اواخر در حال نظاره دیگران.
پرویز مشکاتیان غیر از بحث آموزش که الان خیال ندارم وارد آن بشوم، در چند شاخه موسیقی ایرانی تأثیرات شگرف و منحصر به فردی بر جای نهاد. نخست این که تصنیف سازی بر اساس شعر کلاسیک و حتی شعر نو توسط او دستخوش تحول گردید. شیوه تصنیف سازی وی کمترین شباهت را به آثار پیشین دارد. دومین ابتکار عملش در شیوه تکنوازی و بدهه نوازی روی ساز سنتور بود. این هم واقعیتی آشکار و مبرهن است که رنگ صدای ساز او هیچ شباهتی به دیگران ندارد الا خودش. تأثیر شگرف تکنوازی هایش را هم به آسانی می توان در نسل حاضر رهگیری کرد که بالای پنجاه درصد از نوازندگان جوان تحت تأثیر تکنوازی های اویند. اما سومین ابتکار عمل مشکاتیان، شیوه نوین گروه نوازی اوست. گر چه وی و دیگر همنسلانش مانند محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، علی اکبر شکارچی، عطا جنگوک، محمد علی کیانی نژاد و حمید متبسم همگی متأثر از شیوه گروه نوازی فرامرز پایور هستند، ولی رنگ صدای ارکستر مشکاتیان مختص خود اوست و بدون تعارف باید اذعان کرد از صدادهی دیگر همکارانش پر حجم تر به گوش می رسد. مشکاتیان یک هنرمند پرورش یافته در مکتب موسیقی دستگاهی بود و به طور مستقیم با گونه های موسیقی بومی نقاط مختلف ایران درگیر نبود ولی به اقتضای خراسانی بودنش چند مورد از کارهای ماندگارش جوهره ای محلی دارند. آهنگ "خزان" او چنین مشخصه ای دارد. انگاره (تم) اصلی این آهنگ، از مقام الله تربت جام گرفته شده است.
اینک شامگاه دوشنبه 30 شهریور 88 برابر با 21 سپتامبر 2009 که این واژگان را پشت سر هم قطار می کنم، در ایستگاه راه آهن اصفهان منتظر حرکت قطار تهران هستم. بیداد، اثر مشترک مشکاتیان و شجریان را گوش می کنم و می نویسم. وقتی شجریان رسید به "از من ایشان را هزاران یاد باد" من نیز همنوا با او تیتر زدم. اما دور و برم خیلی سوت و کور است و تلویزیون هم مشغول کارهای همیشگی خود. با خود می اندیشم اگر اینجا سرزمین فرهنگ بود، اینک شبکه صوتی مکان های عمومی همچون فرودگاه و راه آهن و غیره مرتب از چنین هنرمند ارزنده ای یاد می کرد. آثارش پشت سر هم شنیده می شد به گونه ای که هر تازه رسیده ای متوجه بشود چه شده است. یادتان هست ایتالیا برای پاواروتی اش چه کرد؟
اگر اینجا سرزمین فرهنگ بود، تلویزیون به اشکال گوناگون می توانست برنامه های عادی خود را قطع کند و نه فقط به مشکاتیان بل به خود هنر بپردازد. شاید قطع برنامه های عادی یک رسانه ملی برای درگذشت یک هنرمند کمی زیاده خواهی به نظر آید ولی موضوع این است که ما امروزه با آدم های چند وجهی روبرو هستیم. هنرمند صرف به معنی کلمه خیلی کم داریم. غالب اهل هنر تمام هنرشان را مدیون اجتماع می دانند و برای جمع می آفرینند. مشکاتیان درد اجتماع داشت و به نوعی یک سیاستمدار بود. نه از آن جنسی که همه چیز را به لجن می کشد. از آنهایی که سیاست را تنها برای اعتلای ایران قبول دارند. از آنهایی که عزیزان را به همراهی دعوت می کنند و به آنها مژده می دهند اگر همراه شوند، دشوار زندگی شان آسان می شود.
تصنیف همراه شو عزیز با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان را بشنوید
متأسفانه نسخه موجود در سایت مشکاتیان ناقص و معیوب ولی نمونه پیش روی کامل است
وقتی هنرمند بی درد نیست، نمی تواند سکوت کند و در کوران حوادث انقلاب 1357 گوشه ای بنشیند و برای دل لیلی ساز بزند. پس می خروشد و می رزمد و به جماعت ایرانی می گوید خواب مستی را از سر بیرون کنند و بساط خود پرستی را بر هم زنند.
تصنیف ایرانی با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان را بشنوید
نمی دانم در چنین موقعی به چه کسی باید تسلیت گفت. به محمد رضا لطفی؟ به محمد رضا شجریان؟ به محمد رضا درویشی؟ به محمد علی کیانی نژاد؟ به محمد موسوی؟ به حسین علیزاده؟ به کامبیز روشن روان؟ به علی اکبر شکارچی؟ به هادی منتظری؟ به برادران کامکار؟ به کیوان ساکت؟ به حمید رضا نوربخش؟ به فرهاد فخرالدینی؟ به حسین دهلوی؟ به فرامرز پایور؟ به حسن کسایی؟ به میلاد کیایی؟ به مجید نجاهی؟ به رضا شفیعیان؟ به شهرام ناظری؟ به علیرضا افتخاری؟ یا به شاگردان پر تعدادش؟ هر چه فکر می کنم می بینم همه اینها و همه آنهایی که الان اسم شان در خاطرم نیست صاحب عزایند. با این وجود و علی رغم آنکه نگاه سنتی به مردگان را قبول ندارم، بر اساس یک سنت معمول و مقبول، این رویداد را به آوا دخترش، آیین پسرش و خواهر زاده هنرمندش بهداد بابایی از صمیم دل تسلیت می گویم. این مختصر به خاطر رعایت سنت معمول بود ولی اگر نظر خود مرا در خصوص مرگ ظاهری این هنرمند جویا شوید، به جای تسلیت گویی دوست دارم خاطراتی از او بگویم.
چند روز پس از این که مطلبی تحلیلی در مجله توقیف شده شهروند نوشتم و در بخشی از آن مطلب خیلی بی پروا از یکی از تصانیفش انتقاد کردم، برای یک گفت و گو جهت روزنامه همشهری به منزلش زنگ زدم و گفتم فلانی هستم. مجله بخش ویژه نامه مشکاتیان داشت و مطمئن بودم مطلبم را خوانده است. انتظار داشتم با سردی جوابم کند که دیدم برعکس "هوشنگ جان" خطابم کرد. استفاده از واژه "جان" معمولاً برای دوستی های دیرگاهی به کار می رود و طبیعتاً شامل من نمی شد. اما او خیلی صمیمانه تر از آنی بود که تصورش را می کردم. خیلی خیلی دوستانه و مهربانه گله کرد و گفت "آن آهنگ از من نیست. روزی در کانون چاووش برای کاری بیرون آمدم، دیدم یک نوازنده خیابانی که از هیئت اش معلوم بود لر است، کمانچه ای لری در دست داشت و این ملودی را با همین شعر حافظ می نواخت و می خواند. جلو رفتم و تشویقش کردم. ازش پرسیدم آیا از نغمات ملحی لرستان هم چیزی بلد هستی که پاسخ داد بله و همین ملودی را بار دیگر نواخت. گفتم پرویز مشکاتیان را می شناسی؟ گفت بله. گفتم می توانی یکی از آهنگ هایش را بنوازی؟ جواب مثبت داد و باز همین ملودی را نواخت! گفتم پس احتمالاً آهنگسازان کلاسیک اروپا را هم می شناسی؟ چواب مثبت داد. گفتم آیا می توانی یکی از قطعات بتهوون را بنوازی؟ بار دیگر همین قطعه را نواخت!! من از این همه سادگی و صفای او خیلی لذت بردم و آهنگش را کمی بسط و توسعه دادم و در نوار هم به خود او تقدیم کردم."
روزی که برای گفت و گو به منزل بد مسیرش واقع در کوچه پس کوچه های نیاوران رفتم، صحبت از منزل مسکونی اش به میان آمد و این که اول کجا خانه داشته، بعد کجا رفته و الی آخر. می گفت همیشه در کنار یک موسیقیدان منزل اختیار می کنم. وقتی با محمدرضا درویشی همسایه بودم "جان عشاق" به وجود آمد. چند سال هم با کامبیز روشن روان در یک کوچه بودیم و حاصلش "دود عود" شد. به شوخی گفتم "کاش با همه موسیقیدانان مطرح یک دور همسایگی می کردی" که خندید و گفت "دیگه نشد".
روحش شاد و هنرش برقرار باد.
تاریخ انتشار : جمعه 3 مهر 1388 - 00:00
دیدگاهها
همسايه دوران كودكي ابوعلي سينا هم يك فيلسوف بود پس دم هرچي همسايه ي باحال گرم
افزودن یک دیدگاه جدید