جشنواره ملی موسیقی خلاق
 
کنسرت قاف - فرهاد فخرالدینی
 
برنامه یاد بعضی نفرات
 
نظری که شما قصد پاسخ دادن به آن را دارید وجود ندارد.
برای 17 مرداد؛ روز خبرنگار
آخرین مسابقه دونده ماراتون

[ بهمن بابازاده - روزنامه‌نگار ]

به شوق‌شان صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و کله‌ی سحر جلوی کیوسک روزنامه‌فروشی بودم. بهترین و سالم‌ترین‌شان را انتخاب می‌کردم و با وسواسی باورنکردنی، سراغ‌شان می‌رفتم. برای بیستمین‌بار از اول تا آخرش را با همان شور و ولع یک نوجوان 15-16 ساله می‌خواندم و دوباره وقتی تمام می‌شد و آخرین صفحه هم ورق می‌خورد، همان‌جا وسط اتاق کوچکم طاق‌باز دراز می‌کشیدم و آرزوبازی‌ها شروع می‌شد: «می‌شد به جای مصاحبه با فلانی، فلان نقد از آن یکی کارشناس گرفته شود/ سوالات بهتری از غذای مورد علاقه یا عطر دوست‌داشتنی نبود واقعاً؟ و...» آرزوبازی‌های من در سکوت و با چشمانی باز و پر از برق شکل می‌گرفت. بیشتر نمی‌توانم در مورد آن روزها فکر کنم. حافظه بلندمدت خوبی ندارم و گذشته‌ام را گم کرده‌ام. اما هرچه بود، با سرعتی غیرقابل باور و در مسیری سرشار از پستی و بلندی، گذشت و دور شد. دور دور...
 
***
 
بیشتر وقت‌ها همان‌جا خوابم می‌بُرد. در همان حالتی که دور و برم پر از روزنامه‌ها و مجلات مورد علاقه‌ام بود و زیر کوهی از کاغذ دفن شده بودم. همیشه به این فکر می‌کردم که همه کسانی که این واژه‌ها و کلمات و جمله‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کنند، آدم‌های نابغه و مخلوقاتی فرازمینی هستند که اشتباهی روی کره ما فرود آمده و گیر افتاده‌اند و مجبورند با همین شرایط کنار بیایند و همین‌جا زندگی کنند. آرام‌آرام که به همین خزعبلات فکر می‌کردم، چشم‌هایم داغ می‌شد و حتی فکر و خیالات معلق در ذهنم هم آهسته‌تر جلو می‌رفتند و این کندی و ماتی گیج، پرتم می‌کرد به آغوش یک خواب لذیذ. ادامه آرزوبازی‌ها وسط این دنیای لذیذ، با وسعت و جاه‌طلبی بیشتر و بالاتری ادامه پیدا می‌کرد. بزرگ می‌شدم، جلو می‌رفتم، می‌رسیدم، زمین می‌خوردم، مأیوس و ناامید اما با ولعی صدبرابر ادامه می‌دادم و به سمت آروزها می‌دویدم. رقبا در این ماراتن نفس‌گیر با من می‌دویدند و یکی پس از دیگری از من جلو می‌زدند و من نگاه‌شان می‌کردم و سر تکان می‌دادم به پوزخندهایشان. ترس، احتیاج، انگیزه یا حسادت بود، یادم نیست... ولی آن حس خواب و بیداری را هنوز می‌توانم بعضی وقت‌ها تصور کنم.
 
***
 
کُندی و گیجی آن خواب‌های لذیذ دیگر تمام شده‌اند و دوره خواب‌های پُراسترس و ناآرام از راه رسیده. دوازده سالی هست که دیگر ظهر‌ها خوابم نمی‌برد. راستش را گفته باشم، دیگر نمی‌توانم بخوابم. خبری از برق قدرتمند آن سال‌ها در چشم‌های من نیست و دیگر وقتی برای آن آرزوبازی‌های سرخوشانه ندارم. نابغه‌ها و مخلوقات فرازمینی همین‌طور دور و بر من در حال وول خوردن هستند و انگار قصد ندارند به سیاره‌شان برگردند.

حالا خیلی وقت است با آنها دور یک میز می‌نشینم، با هم به زبان همین سیاره خودمان حرف می‌زنیم، از غذاهای همین سیاره می‌خوریم و کلی خوشیم. آنها فقط یک مشکل بزرگ دارند و آن هم اینکه هیچ وقت برای خودشان وقت ندارند. آنها زندگی‌شان را در کارشان غرق کرده‌اند و من آرام‌آرام خُلق‌وخوی فرازمینی‌ها را گرفته‌ام. آخرین تصوری که از زندگی داشتم، در حال اتفاق افتادن است و من باید فرار کنم. ما باید فرار کنیم.
 
***
 
ما هنوز «شروع به از دست دادن» نکرده بودیم.

آخرین بار و آخرین لبخندها را با هم تجربه کردیم و «اندوه سی‌سالگی» که از راه رسید، آرام‌آرام «از دست دادن»ها شروع شد.

یکی از همین مخلوقات فرازمینی کنار دستی‌ام با یک پیشنهاد، همه خاطراتش را در زادگاه‌اش از دست داد و رفت و ده‌هزار کیلومتر آن طرف‌تر در کشوری غریبه، آرزوهایش را دوره کرد. آن دیگری، مهم‌ترین آدم زندگی‌اش را در سواحل خلیج فارس از دست داد و در نیمه شبی غمگین با یک تماس هولناک، وسط اکباتان در آغوش من ضجه زد و آن یکی با بالا و پایین شدن بوق‌های اتاق ICU، بیشتر و بیشتر در گوشی‌اش فرو رفت و با 2048 بازی کردن، از ما دور شد تا سوی نگاه‌اش غمگین‌تر و مات‌تر شود.

ما با هم شروع به «از دست دادن»ها کرده بودیم. از دست دادن‌هایی که آن پوزخندها را تبدیل به بغض، آن نگاه‌های پُربرق را تبدیل به اشک و آن آرزوبازی‌های سرخوشانه را به غمی بزرگ تبدیل کرده بود که انگار ما آخرین قهرمان‌های تخیلات یک نویسنده آشنا بودیم که لابه‌لای همه باختن‌ها و از دست دادن‌ها، برای بردن روی دست آخر قمار خواهیم کرد.
 
***
 
آدم‌ها بعضی اوقات مجبورند که به خاطر بعضی موقعیت‌ها و فرصت‌ها، موقعیت‌های قبلی را جسورانه رها کنند و دست به انتخاب بزنند؛ انتخاب‌هایی برای زندگی بهتر، برای رفاه بیشتر، برای کمتر شدن تعداد پوزخندهایی که دونده‌های این مسیر -که مدت‌هاست به آن لقب «زندگی» را داده‌ام- به او می‌زنند تا حرص‌اش را در بیاورند.

این قبیل انتخاب‌ها معمولاً بی‌رحمانه، پُرریسک و با اضطراب همراه‌اند ولی آدم‌ها مجبورند که به سمت‌شان بروند. در همه این سال‌هایی که از این روزنامه به آن روزنامه و از این مجله به آن مجله کوچ کرده‌ام -کرده‌ایم-، همیشه بزرگ‌ترین هراسی که با من بوده، گم شدن در میان‌بُرهایی است که گاه و بیگاه دیوانه‌وار انتخاب‌شان می‌کنم تا چندتایی از دونده‌ها را پشت سر بگذارم. به آنها پوزخند بزنم و از آنها رد شوم. بعد چشم‌هایم را ببندم و با عشقی عمیق، به آرزوبازی 16 سالگی‌های خبرنگاری فکر کنم که همه خبرنگارها را به چشم یک نابغه و مخلوقات فرازمینی می‌دید که اشتباهی روی کره ما فرود آمده‌اند و گیر افتاده‌اند و مجبورند با همین شرایط کنار بیایند و همین‌جا زندگی کنند. خبرنگاری که در خواب‌هایش خیلی زود بزرگ شد و حافظه خوبی ندارد و گذشته‌اش را گم کرده. خبرنگاری که دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند آن برق عمیق و شور نوشتن 16 سالگی‌هایش را به او برگرداند.
منبع: 
اختصاصی سایت «موسیقی ما»
تاریخ انتشار : شنبه 17 مرداد 1394 - 12:25

برچسب ها:

دیدگاه‌ها

یکشنبه 18 مرداد 1394 - 15:56

بسيار تاثيرگذار بود...

یکشنبه 18 مرداد 1394 - 20:19

متن خوبی بود و مثل اینکه بیشتر آدما تو اون سن و سال این طور باشن و فکر کنن.

دوشنبه 19 مرداد 1394 - 12:29

بهمن دوست داشتنی و عزیز ، در این آشفته بازار دنیا ، آرزوی فراغت بال ، آسایش و آرامش و موفقیت برایت دارم .

دوشنبه 19 مرداد 1394 - 21:29

یاداشت تکان دهنده ای بود. با اینکه دل خوشی از نویسنده ش ندارم بخاطر جبهه گیری هاش علیه محسن، ولی این یادداشت حالمو عوض کرد

چهارشنبه 21 مرداد 1394 - 03:17
یاسر

سلام به دوستان
خانم شیما دقیقا نمیدونم از کدوم محسن دفاع کردین و حس طرفداری تون رو نمایان کردین اما کمی دقیق تر فکر کنید به اینکه انسان دچار نقصان هایی هست و هیچکسی کار کامل نداره
و اگر آقای بابا زاده نقدی رو نسبت به کسی نوشتن شاید هدفشون اصلاح آثار اون شخص بوده و باید به فال نیک گرفت که شاید نقد ایشون هنرمند شما رو کامل تر کنه
البته اگر هنرمند مورد نظرتون چاوشی ، یگانه یا نامجو باشه
وگرنه این روزها محسن های قلابی در موسیقی زیاد شده

55.100.82.37
چهارشنبه 21 مرداد 1394 - 03:12

سلام آقای بهمن بابا زاده و کاربران موسیقی ما
واقعا نوشته جالبی بود البته تنها یک نوشته نبود چون به قدری به تدریج و آروم آروم و زیبا نوشته شروع میشه و تموم میشه آدم لذت میبره باز هم از این نوشته ها برامون بنویسید
یه دنیا ممنون
قلم و زندگیتون پر رونق آقای بابا زاده

افزودن یک دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



دانلود آخرین مسابقه دونده ماراتون | موسیقی ما