دستانم سرد بودند،لبانم بر هم دوخته شده بودند..بغض هایم تلخ بودند و چشمانم حرفی برای گفتن نداشتند چرا که پاییز که میشد دلم شور می زد و میترسیدم ژاکت یکی از همکلاسی هایم را پوشیده باشم .. آن پاییز کذایی با همه ی خوبی ها و بدیهایش گذشت.. آن دوران دلشوره های مدام و سرگیجه های اتمام ناپذیر هم گذشت... شاید دنیا را اشتباه آمدیم .. انگار دنیا حکایت همان پاییز و ژاکتی ماندگار است ..
دستانم سرد بودند،لبانم بر هم دوخته شده بودند..بغض هایم تلخ بودند و چشمانم حرفی برای گفتن نداشتند چرا که پاییز که میشد دلم شور می زد و میترسیدم ژاکت یکی از همکلاسی هایم را پوشیده باشم .. آن پاییز کذایی با همه ی خوبی ها و بدیهایش گذشت.. آن دوران دلشوره های مدام و سرگیجه های اتمام ناپذیر هم گذشت... شاید دنیا را اشتباه آمدیم .. انگار دنیا حکایت همان پاییز و ژاکتی ماندگار است ..