سکانسهایی از تلخترین روز سال کرونا
حقشناسی بیدریغ و بیسیاست
[ فردین خلعتبری - آهنگساز ]
از دور آشنا به نظر میرسند. اکثراً خبرنگار و عکاس. ماسک نمیگذارد همدیگر را بشناسیم. دو در است و هر دو بسته. آتشی برپاست و یک دسته پلیس دور آن جمعاند و چراغهای گردان بر سر ماشینها میرقصند. به آن سمت میروم و کمکم افراد دیگری اضافه میشوند. آدمهای معمولی! پشت نردهها مأموران با لباس نظامی خاکی درباره پستشان توجیه میشوند. از کسی که پشت در است، میپرسم: «آمدهاند؟» میگوید نه و ادامه میدهد که برای ورود باید اسمتان در فهرست باشد!
میپرسم: «چه کسی هماهنگ میکند؟» جواب میدهد: «نمیدانم». حالا دیگر آدمهای معمولی جمعیتی شدهاند و نیروها مابین در و آنها فاصله میاندازند. از بین جمعیت، عکاسها جدا میشوند و به داخل میروند. سحر است. نغمه «مرغ سحر» شروع میشود و پلیس نظم بیشتری میگیرد و میشود دو صف. ما که هنوز جلوی در منتظریم، از مردم فاصله گرفتهایم. بالاخره آقای علی مرادخانی میرسد و در برایمان باز میشود. وارد حیاط میشویم. خانواده شجریان میرسند؛ غمزده، موقر و آرام. همایون سیاهپوش است و مسئولِ همهچیز. با عکاسها صد و پنجاه نفری میشویم. تقریباً همه همدیگر را میشناسیم. به داخل سالن میرویم. سنگی و ساکت.
تابوت چوبی روشن بر دوش چند نظامی از راه میرسد و جلوی تریبون قرار داده میشود. پس از آن، استاد حسین علیزاده غمگینتر از همیشه میگوید؛ از طعم غرور و سربلندی و در آخر، پس از چند سخنرانی کوتاهِ اشکبار، همایون حرف میزند از مولای خودش. چقدر خوددار است این پسر. ما را که از جمعیت جدا کردهاند، به حرفهای او که از مردم میگوید، گوش میدهیم! کرونا این فاصلهگذاری غیراجتماعی را توجیه میکند؟
حالا پیکر استاد را سوار بر آمبولانس میکنند و میفرستند به توس. پراکنده میشویم و مردم مانده پشت نیروها، از صحبتهای همایون درمییابند که سهمشان را از تشییع گرفتهاند!
من به توس نرفتم اما صبر کردم تا مراسم خاکسپاری برگزار شود، بعد اینها را بنویسم. در توس هم همینطور پیش رفت. مردم، بیرون. پلیس حائل و خواص، اندرون. بیرون، جا نیست. بیرون، فقط داخل نیست. یکی بگوید جای مردم کجاست. زن میانسالی که با صدای شجریان عاشق شده، ازدواج کرده، انقلاب کرده، همسرش را به جنگ فرستاده و دیگر ندیده و همان صدا، لالایی فرزندش بوده و فرزندش با همان صدا بزرگ شده و عاشق، یا هست یا با عشقش لابهلای جمعیت، جایش کجاست و چرا از مرغ سحر نخواند؟ جوانی که بین همه مسیرهای مخدوش زندگی به دنبال اصالت است، در این بیجایی چه بنالد به جز جور صیاد؟
مردی که پایش را از دست داده در روزهای سرای امید، آن سوی دیوار بیاعتمادی چه زمزمه کند جز عبور از شام تاریک؟ و افسری که کلاس آواز رفته و حالا ردیفدان است، چرا الان نباید داغ این هجران را با مردم فریاد بکشد؟ لعنت به این مأموریت.
دوست داشتند آوازخوانشان را، قلبشان را، بر دوش بگیرند که نشد. دوست دارند خاک پایشان را سرمه چشمشان کنند. حقشناسی بیدریغ و بیسیاست.
شجریان در میهنی به وسعت قلب تمامی مردمی که دوستش دارند، زیست و زنده ماند. موسیقی جواب انکار قرون را اینگونه میدهد.
تاریخ انتشار : یکشنبه 27 مهر 1399 - 16:48
افزودن یک دیدگاه جدید