موسیقی ما - جواد رهبر: فیلیپ نورمن چگونه توانست شان لنون را راضی کند تا دربارهٔ پدرش جان لنون حرف بزند؟ نورمن، که برای تکمیل کتاب جدیدش به نام «جان لنون: زندگی» با شانِ 33 ساله مصاحبه کرده، در این باره میگوید: «اگر شان احساس کند واقعا به موضوع علاقهمند هستید، دربارهٔ پدرش برایتان حرف خواهد زد.» در ادامه بخشی از همین کتاب را میخوانید.
قانون کُلی این است که تنها خاطراتِ تلخ دوران کودکی یاد انسان میماند. شان هر چند دوران کوتاهی در کنار جان بوده اما از آن دوران خاطرات بسیار خوشی دارد: «یادم میآید که پدرم همیشه پابرهنه بود و به دلیل خاصی که خیلی هم برایش محترم بود، اغلب اوقات به من بلند کردن خودکار و اشیا با انگشتان پا را آموزش میداد. یادم میآید که نحوهٔ بریدن و خوردن استیک با انگشتان پا را به من یاد داد و این موضوع در چهار سالگی به نظر من مانند رازی سربه مُهر بود. اگر درست یادم بیاید همان شب بود که پدر از دست من عصبانی شد چون به قول خودش من به یک تیکه استیک بیاحترامی کرده بودم. آن چنان بلند سر من داد زد که گوشهایم آسیب دید و مجبور شدیم برویم دکتر. یادم میآید که بعدش من را بغل کرد و گفت: خیلی معذرت می خواهم. او خیلی زود عصبانی میشد، این را همه می دانند.»
تعجبی ندارد که بهترین خاطرهٔ شان از پدرش، صدای جان باشد: «هر شب قبل از اینکه خوابم ببرد، بابا پیش من میآمد و میگفت شب بخیر، شان و در حین ادای این عبارت لامپ اتاقم را طبق ریتم کلماتش روشن و خاموش میکرد. این کارش خیلی بهام آرامش میداد.»
جان از حوادث شب هشتم دسامبر 1980 چیز زیادی یادش نمیآید. «یادم میآید که کسی پیشم آمد و گفت مادرم میخواهد با من حرف بزند؛ فضای خانه سنگین بود و جمعیت زیادی اطراف آن جمع شده بودند. مادرم در تختش نشسته بود و سوگند میخورم که از تیتر روزنامهای که روی میز بودم، چیزی دستگیرم شد. یادم میآید که مادرم به من گفت که پدرت مورد اصابت گلوله قرار گرفته و کشته شده است. در آن لحظه تنها چیزی که خیلی برایم مهم بود این بود که مادرم اشکهایم را نبیند... بعد که تنها شدم با صدای بلند زدم زیر گریه و تا چند روز اشکم بند نمیآمد.»
طی روزهای آتی، شان چندان تنهای تنها هم نماند. «مادرم میگفت او و پدر تمام پلهای پشت سرشان را خراب کردهاند و منظورش این بود که اقوام زیادی نداشتیم که حالا به دیدارمان بیایند. چند نفری بودند که میخواستند مرا آرام کنند اما فایدهای نداشت؛ پدر دیگر از بین ما رفته بود.»
همان طور که شان بزرگتر میشد، متوجه شد که بهترین راه شناخت پدرش متوسل شدن به موسیقی است. «یادم میآمد که پدر پیانو میزد، برای همین پیانو زدن را شروع کردم و وقتی پشت پیانو مینشستم احساس میکردم پدر در کنارم است و با او رابطه دارم.»
اما کنار آمدن با حقیقتی مثل مرگ جان لنون کار آسانی نبود. «حدودا ده سال طول کشید تا بتوانم به ترانههای پدرم که مدام از رادیو پخش میشد، گوش کنم. هر ترانهاش مانند زخمی بر قلب من بود.»
و شان اعتراف میکند که هنوز هم با شنیدن صدای پدر آرام و قرارش را از دست میدهد. «برای همین است که دوست ندارم درباره او صحبت کنم و یا زیاد با طرفدارانش روبهرو شوم چون تجربهٔ خیلی دردناکی برایم رقم خواهد خورد. از پدرم، موسیقی و خاطرات خوشش را همیشه همراهم دارم که بسیار برایم ارزشمندند. پدرم همیشه در قلبم حی و حاضر است.»
افزودن یک دیدگاه جدید