برنامه یاد بعضی نفرات
 
بزرگداشت علی اکبر شکارچی به همت مجلهٔ بخارا برگزار شد
مثل درختی که از دل سنگ سیاهی می‌روید در بهار
موسیقی ما - «نمی‌دانم که آیا شما تا به حال نیزاری در ساحل رود که چنگ بر ساحل می‌افکند تا سیلاب آن را نبرد را دیده‌اید یا نه؟ یا موقعی که گل و گیاهی در دل کویر از زیر ماسه‌ها به شوق زندگی کردن سر بر می‌آورد؟! من یکبار در کوه درختی را دیدم که سنگ را شکافته بود و از آن سر بر آورده بود، دلیل این هیچ چیز نیست الی شوق زندگی کردن و من با خودم گفتم،» می‌شکفند غنچه‌ها در بهار / سرسبز می‌شود سرزمینمان زین بهار/ دل من هم در هوس یاد شما‌‌ای مردم / دل من هم در هوس یاد شما می‌شکفد / مثل درختی که از دل سنگ سیاهی می‌روید در بهار. و اما من که بودم؟ من نگهبان بی‌مزد و مواجبی بودم که یک پا در خطر و یک پا در شوق زندگی کردم، برای پاسداری از موسیقی این سرزمین کار کردم و ادامه دادم. روزی در کوه صحنه‌ای دیدم که مرا ترغیب کرد به تکرار، ماندگاری، پایداری و پای این نگهبانی ایستادن. دیدم قطره‌ای از دل صخره‌ای که روی آن خزه بسته بود و از پرسیاوشان پر شده بود فرود می‌آمد و چون این قطره فرود می‌آمد با خودم گفتم» قطره به خواب نمی‌رود / نمی‌رود خواب در چشمان من /می چکد خون من و قطره قطره بر این سنگ سیاه / تا بگذرد از دل سخت و سیاه او / من به خواب می‌روم و قطره هم وقتی که می‌چکد جان من قطره قطره بر پای ارغوان» انشاالله که پر شوق و امید زندگی کنید و زندگیتان پر از عشق و مهر باشد.»

این‌ها را «علی اکبر شکارچی» از برجسته‌ترین نوازندگان کمانچه گفت، از همین‌جا می‌توان فهمید که منش و سلوکش با هنرمندانِ دیگر متفاوت است و هنوز نه تنها سازش‌‌ همان لحنِ سازهای موزیسین‌های محلی را دارد که آن صفا را می‌شود در زندگی خودش را هم مشاهده کرد. دور از هیاهوهای رایج، فارغ از دشمنی‌ها و دوستی‌های مصلحتی، کناره از غرولندهای روشنفکرانه، همچنان سازش را می‌نوازد، شاگردانش را تعلیم می‌دهد و به فعالیت‌هایش می‌رسد. مجله فرهنگی ادبی «بخارا»، این بار مراسم متفاوتی را برگزار کرد، بزرگداشتِ «علی اکبر شکارچی» - نوازندهٔ پیشگام موسیقی ایرانی- که روز چهارشنبه، ۲۳ تیر ماه با حضور تعدادِ زیادی از اساتید موسیقی برگزار شد، در این میان البته «محمود دولت‌آبادی» - نویسندهٔ نامدار ایرانی- که قرار بود در این مراسم حضور داشته باشد، نیامد و البته برای موزیسینِ نجیب و کم‌حرف پیام فرستاد. حسین علیزاده و دیگران هم دربارهٔ مقام هنری این استاد سخن‌رانی کردند.

برنامه اما با یاد «عباس کیارستمی» آغاز شد و همچنین «جمشید ارجمند» دو هنرمندی که سینمای ایران این روز‌ها از دستشان داده است. «علی دهباشی» اولین سخن‌رانی بود که دربارهٔ شکارچی سخن گفت. از محل تولدش و از آغاز فعالیت‌های موسیقایی‌اش: «کمانچه نوازی را تحت تأثیر کمانچه نوازان لرستان شروع کرد و اولین کسی بود که با ساز تخصصی کمانچه به تحصیل موسیقی در دانشگاه تهران پرداخت و نزد استادانی همچون علی اصغر بهاری، دکتر داریوش صفوت، جلال ذالفنون و نورعلی خان برومند و ردیف‌های آوازی را نزد استادانی چون محمود کریمی، یوسف فروتن و استاد هرمزی و اولین کنسرت را در سال ۱۳۵۴ در شیراز به سرپرستی استاد حسین علیزاده اجرا کرد.

اما «محمود دولت‌آبادی» نیز قرار بود در این مراسم حضور داشته باشد که به دلیل کسالت نیامد و پیامی داده بود که سردبیر مجلهٔ بخارا آن را خواند: «علی اکبرشکارچی، دوست عزیزم بی‌گمان دانسته‌ای که تا چه پایه برایم گرامی و محترم هستی. من بیش از هنرمندی‌ات به انسانیت، صداقت، وشرافت مندی‌ات احترام گذارده‌ام و احترام می‌‎ گذارم و این مغایرت ندارد با احترام من به هنر و هنرمندی تو که با خصالِ عمیقاً إنسانی‌ات به خلاقیتی صمیمانه می‌انجامد. نباید از یاد ببریم که از برکت زحماتِ پیگیر و بی‌دریغ شما در پیوستگی با پیشینه‌ای بومی، هنر کمانچه نوازی را به یک ساز مؤثر ملٌی ارتقاء بخشیده‎اید. این گرامیداشت برشما مبارک باد و حضور صمیمانهٔ شما درجمع هنرمندانِ موسیقی ایران بر ما مبارک باد.»

در این میان، «حسین علیزاده» دیدگاهی متفاوت دربارهٔ این کمانچه‌نواز شهیر داد. او شکارچی را روشنفکری دانست که اگر تعدادشان بیشتر بود، می‌توانست موسیقی ایران را در شرایط بهتری قرار دهد‌: ‌ «امشب صحبت کردن برای من خیلی آسان است، چون درباره دوستی صحبت می‌کنم که گویی شرح حال خودم را می‌گویم، به همین راحتی و به زلالی خود شکارچی. قطعاً دوستان به قدر کافی درباره خود علی اکبر شکارچی شنیده‌اند و خواهند شنید، ولی من سعی می‌کنم مختصر از جایگاه شکارچی در موسیقی و شخصیت هنری او بگویم. من شکارچی را در‌‌ همان اوایل سال‌های دانشجویی، زمانی که در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی فعال شدیم، دیدم. ایشان واقعاً یک سوغاتی بودند که از لرستان مستقیماً به مرکز پست شدند. من در جریان نیستم که شکارچی چگونه سر از مرکز در آورد، ولی می‌دانم که زنده یاد آقای صفوت که مسئولیت مرکز حفظ و اشاعه موسیقی را داشت، شکارچی خوبی بود. ایشان به دانشگاه‌ها می‌رفت و جوانان با استعداد را برای مرکز حفظ و اشاعه موسیقی شکار می‌کرد و علی اکبرشکارچی که خودش شکارچی بود در دام افتاد و به مرکز دعوت شد.»

او همچنین به این نکته اشاره کرد که دوران دانشجویی شکارچی، مصادف با دوران نامزدی‌اش شده بود و دوری از معشوقش: «او تک تک آرشه‌ها را به عشق نامزدش ماهرخ می‌کشید. قبل از اینکه بخواهیم به خود شکارچی بپردازیم، باید به ماهرخ، همسر ایشان بپردازیم. من طی این چهل – پنجاه سال شاهد زندگی این خانواده بوده‌ام؛ اول خود شکارچی، بعد دوران نامزدی او و به تهران آمدن همسرش و سپس به دنیا آمدن فرزندانشان. در این دوران چهل-پنجاه ساله، فراز و نشیب‌های بسیاری در زندگی خیلی‌ها به خصوص هنرمندان و موسیقیدان‌ها بود. در تمام این فراز و نشیب‌های اجتماعی، سیاسی و هنری یک قهرمان همیشه کنار اکبر شکارچی بود و هست، در سخت‌ترین شرایطی که من هر موقع با زندگی خودم و یا دیگران مقایسه می‌کردم نظیرش را پیدا نمی‌کردم و همیشه فکر می‌کردم که این بار این خم می‌تواند شکستی را به این خانواده وارد کند، ولی ماهرخ تمام این سالهای بسیار سخت تا به امروز را در کنار شکارچی با اعتقاد حضور داشت و این چیزیست که خود شکارچی همیشه با قدردانی، افتخار و با صدای بلند می‌گوید، اسم شکارچی را نمی‌توان بدون ماهرخ برد. من از این زن قهرمان در کنار شکارچی بود، ستایش می‌کنم و می‌دانم که چگونه این زن باعث شد که هیچ وقت لبخند از لب‌های افراد این خانوداه دور نشود. این‌ها با اعتقاد و عشقی که به هم داشتند همیشه به هر هدفی که می‌خواستند، رسیده‌اند و هر سختی که در راه‌شان بود را هموار کرده‌اند. و خوشبختانه جزء خانواده‌های بسیار شاد و خوشبخت جامعه هنرمندان ایرانی هستند.»

او از مشکلات موسیقی در ایران گفت. از اینکه روزگاری این هنر چه تاثیر شگرفی در زندگی ما داشته است و بعد از دوران صفویه به نوعی حرام اعلام شد: ‌ «حالا هم وضعیت به‌‌ همان منوال است؛ اما کسی به طور رسمی دربارهٔ آن صحبتی نمی‌کند. کسانی که صاحب قدرت هستند همیشه نسبت به موسیقی نگاه بدی داشته‌اند، ولی نباید تصورکنیم حالا که دیگر اینجا نمی‌شود کار کرد پس باید مهاجرت کنیم و برویم به کشورهایی که به موسیقی توجه می‌کنند چون این روش در تاریخ به هیچ وجه نتیجه خوبی نداشته است، وقتی که هنرمندان از سرچشمه اصلی جدا شوند دیگر نمی‌توانند آن نتیجه‌ای که باید در هنر داشته باشند، بعضاً حتی چنان دچار سرخوردگی شدند و دست به خودکشی زدند. من این بخش از روشنفکری را اصلاً قبول ندارم، حتی اگر از صادق هدایت یا غلامحسین ساعدی صحبت بکنیم. نتیجه روشنفکری نباید این باشد که آدم وقتی با محیط سازگاری ندارد، خودش را از بین ببرد. ما در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که می‌توانیم بیشتر به واژه روشنفکری فکر کنیم، آیا روشنفکر کسی است که مسائل جامعه را بهتر از عوام درک می‌کند؟! اگر این‌طور است، ‌ باید بتواند فرهنگ، تاریخ و حوادث جامعه را کنار هم بچیند و بداند که چرا این اتفاقات در کشورش می‌افتد.»

او همچنین از معترض بودن به عنوان یکی از خصوصیات اخلاقی ایرانیان یاد کرد و این پرسش را مطرح که موسیقی ایران از چه چیزی رنج می‌برد: «از نداشتن موسیقیدان روشنفکر که شرایط خودش را درک و مقاومت کند و برسر اصول خودش بایستند و یا از شرایطی که بر موسیقی وارد می‌شود؟» او خود پاسخ این سوال را داد و اینکه هردو‌ زادهٔ هم هستند: «هرچقدر که موسیقی و شرایط موسیقی‌دان‌ها سست‌تر، بدون اطلاعات و پشوانه فکری باشد، ضربه پذیر‌تر خواهند بود. در موزیسین‌ها اتفاق نظر نیست و اصطلاحاً هیچکس، هیچکس را قبول ندارد، موزیسین‌ها خیلی مواقع با هم اختلاف دارند؛ اما این اختلافات به هیچ‌عنوان شخصی نیست؛ بلکه به خاطر اختلاف در جنبه‌های فکری، شناخت جامعه و درک جایگاه هنرمند است؛ در حالی که هنرمندان خود شرایط خودشان را می‌سازند و می‌توانند از حکومت‌هایی که قدرت را به دست می‌گیرند و از تمام متخصصین چه با صلح جویی و مسالمت آمیز و چه با خواسته‌های قاطعانه جایگاه موسیقی را به دست آورند، اگر سخت و کم به دست می‌آید علت خود موسیقی‌دان‌ها هستند. اما این اختلاف نظر به همین جمله ساده ختم نمی‌شود و مسئله این است که وجوه اشتراک فکری موسیقیدان‌ها در کجاست؟ ما در تاریخمان اتفاقات، انقلاب‌ها و قیام‌های مختلفی را سپری کرده‌ایم که از دل آن‌ها آگاهی‌های زیادی به وجود آمده است، امروز با همه شرایطی که به آن‌ها انتقاد داریم باز نمی‌توانیم امروز خودمان را با گذشته مقایسه کنیم، زیرا ملت راه خودش را مدام هموار‌تر کرده و توانسته به خیلی چیز‌ها دست پیدا کند. آن چیزی که اسمش دموکراسی است، حتماً خیلی زمان بر است و اینطور نیست که یک شبه با عوض شدن ماشین دولتی یک مرتبه همه چیز تغییر کند و ما به دموکراسی برسیم. دموکراسی یک فرهنگ است که نیاز به تاریخ دارد. کافیست ما به کل جهان نگاه کنیم که چگونه این مسئله برای آن‌ها پیش آمده است.»
او سپس به شخصیت «علی اکبر شکارچی» پرداخت: «ما در گروه‌مان به شکارچی، دکتر عشایری می‌گفتیم. او در مسایل پزشکی به ما کمک می‌کرد و علاوه بر آن در جریانات انقلاب بسیار به داد کسانی که زخمی می‌شدند می‌رسید و در بعضی مواقع قهرمانانه با خطر رو به رو می‌شد. او یک لر به تمام معناست و با تمام اصالت‌های خودش به تهران آمد و از‌‌‌ همان روز اول متوجه شدم که این دوست لر ما روشنفکر است، یعنی کسی است که کمانچه و ردیف میرزا عبدالله می‌زند و از استاد اصغر بهاری درس می‌گیرد و در قدیم می‌گفتند که کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌دهد، ولی یک نوری در ذهن اوست. ما خیلی مواقع خطر‌ها را مشترک باهم تقسیم کردیم و پشت هم ایستادیم و یک زندگی برادرانه‌ای داشتیم که وقتی به گذشته فکر می‌کنم می‌بینیم که چه جاهایی ممکن بود ما از غصه دق کنیم و چه جاهایی که می‌توانستیم خودمان را ببازیم و مقاومت نکنیم ولی این رفاقت به هر دوی ما این پشت گرمی را می‌داد.»

وی ادامه داد: «دوره‌های جوانی ما همه با هم کار می‌کردیم. بعد هرکسی کوله بار خودش را بر می‌دارد و با نگاهی که به جامعه دارد شیوه، سبک و نگاه خودش را در زندگی به تنهایی اداره می‌کند. خیلی‌ها بودند که ما با آن‌ها کار می‌کردیم و وقتی به مسیر نگاه می‌کنیم حتی به پیچ‌های اول هم نرسیدند و‌‌‌ همان اول مسیر ایستادند، بعضی‌ها بدون اینکه از جایی کمک بگیرند مسیر را ادامه دادند. شکارچی نه استخدام دولتی بود و نه از طرف ارگانی حمایت و پشتیبانی می‌شد. و این انسانی که با غرور به عنوان یک شخصیت هنری اینجا حضور دارد و ما به خاطرش امشب اینجا جمع شده‌ایم خودش یک تنه و البته با حضور همسر بزرگوارش در کنارش تمام این راه‌ها را هموار کرد. نتیجه اینکه اگر شکارچی در یک سازمان دولتی نبود، اگر در وزارت ارشاد، خانه موسیقی و … نبود، خود به خود خودش همه این‌ها بود.»

اما «علی‌اکبر شکارچی» خودش از زندگی، شوق و امید گفت. از زندگی با عشایر. از اینکه انسان خوشبختی است که این مراسم برایش برگزار شده است. او از «علی دهباشی» تشکر کرد و از اینکه در ایران است، گفت: «در هیچ جای دنیا مثل ایران نیست که انسان‌ها به بهانه‌های مختلف دور همدیگر جمع بشوند و تبادل ذوق، اندیشه، مهر و عاطفه داشته باشند، به خصوص مواقعی که بزرگداشت برای فردی در قید حیات باشد. این‌ها موقعی اتفاق می‌افتد که انسان‌ها دیگر بعد تاریک آن شخص را نمی‌بینند و تنها ویژگی‌های مثبت آن را می‌بینند و واقعاً مثبت نگاه کردن یکی از گوهرهای گرانبهای انسانست و خوش بحال کسی که اراده کند تا زنده هست چیزهای منفی، تیره و تاریک در ذات انسان‌های دیگر را نادیده بگیرد؛ این تاریک بینی انسان را بسیار فرسوده می‌کند. به هرحال حضور امروز حضور شما دستمزد معنوی است برای چهار پنج دهه تلاش و زحمتی که برای فرهنگ و هنر این مملکت کشیده‌ام.»

او از علیزاده به عنوان برادرش، از داود گنجه‌ای به عنوان کسی که اولین بار صدای کمانچه‌اش را شنید، محمد مقدسی که برایش مثل بت بود: ‌» زمانی که به دانشگاه آمدم فقط یک سری ترانه محلی را می‌زدم و برای اولین بار موسیقی دستگاهی به گوشم می‌خورد. شما امروز مثل یک آینه خودم را به من نشان دادید و از شما متشکرم که سیاهی‌های من را ندیدید و فقط رنگ‌ها و سفیدی‌های من را دیدید و من چقدر خوشبختم که یک عمر با رو سفیدی و سربلندی زندگی کرده‌ام. مزدی که شما به من دادید همین جمعیست که بر‌تر از هر چیزی است. من از کودکی چون با ایلات و عشایر زندگی کرده‌ام شوق و امید را از آن‌ها آموخته‌ام. کسانی که در زمان کوچ تمام زندگیشان به اندازه بار دو تا الاغ و قاطر نمی‌شود، ولی وقتی با آن‌ها زندگی می‌کنید متوجه می‌شوید که سرشار از طنز، هجو، فکاهی، شعر و ترانه هستند و مثل اینکه در آسمان‌ها می‌رقصند، این‌ها با امید و شوق زندگی می‌کنند. ایلات و عشایر با خطرات بسیار عجیبی زندگی می‌کنند که شاید شما باورتان نشود، ولی به هرحال با دلیری زندگی می‌کنند و بدون هیچ گفتگویی این دلیری، جسارت، شهامت، غیرت، مردانگی و بخشندگی و پایداری را به شما منتقل می‌کنند.»

او همچنین به این مساله اشاره کرد: «همانطور که آقای علیزاده گفت زندگی بسیار سختی بر ما گذشته و اگر این شوق به زندگی نباشد آدم کمرش می‌شکند و نمی‌تواند دوام بیاورد، آنهایی که موی سپیدی دارند و هم سن و سال من هستند می‌دانند که من چه می‌گویم. بنابراین این حکایت به قول خلیل جبران: «حقیقتاً زندگی تاریک است اگر انسان شوق نداشته باشد و شوق کور است اگر بینش و دانشی نباشد» بینش هم بیهوده است اگر شما کاری نکنید و کار اگر آمیخته با عشق نباشد تهیست و کار با عشق یعنی همین خانه‌ای که من برای بچه‌هایم ساخته‌ام، یعنی «ترکمن»، «نی نوا»، «کلیدر»، «جای خالی سلوچ کار»، «خانه دوست کجاست؟».

در ادامهٔ این مراسم، علی اکبر شکارچی و آساره شکارچی به شاهنامه خوانی و اجرای ترانه‌ای لری مربوط به عصر شکارگری با همراهی ساز کمانچه و تنبک پرداختند.
تاریخ انتشار : شنبه 26 تیر 1395 - 12:12

افزودن یک دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



دانلود مثل درختی که از دل سنگ سیاهی می‌روید در بهار | موسیقی ما