برنامه یاد بعضی نفرات
 
یکشنبه 11 شهریور 1397 - 20:51

بِبُر به نام خداوندت
که لطف خنجر ابراهیم
به تیز بودن احکام است
نبخش مرتکبانت را
تو حکم واجب الاجرایی
و عشق جوخه‌ی اعدام است
به دست آه بسوزانم
که شعله ور شدنم دود است
کفن به سرفه بپوشانم
که سر به سر بدنم دود است
و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غلیظ ترین کام است
سرنگ‌ها همگان قرمز
و رنگ‌ها همگان قرمز
سماع مولویان قرمز
جهان کران به کران قرمز
که نقشی از رُژ گلگونت
هنوز بر لب این جام است
بگو ستاره‌ی دردانه!
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقه‌ی دستانش
به دور گردن خیام است؟
ببین چقدر اسیرم من!
چنان بکُش که پس از مُردن
هزار بار بمیرم من
دسیسه های تو! می بینی؟
ورید پاک امیرم من
که در تدارک حمّام است
چه حکمتی ست در این مردن؟
-در عاشقانه ترین مردن-
و مغز را به فضا بردن
و گریه را به خَلا بردن
چه حکمتی‌ست که در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟

——- 
در آستانه‌ی پیری
گلایه از شب دنیا
بد است مرد حسابی
به احترام دیازپام
بدون قصه و بوسه
تلاش کن که بخوابی
تو مثل برده‌ی خانه
وبال گردن روزی
کسی نگفت نباید
که از نهاد بسوزی
تو آفتاب نبودی
که بی‌دریغ بتابی
چه اسب‌ها که درونت
به اهتزاز درآمد
به شیهه عمر گلویت
کشان کشان به سر آمد
تو را که بست به گاری
که روز مزد عذابی
لگد زدند به شیری
که صبر غرش او بود
شکست یوزپلنگی
که رام و آینه‌خو بود
و از فراز دهانی
سقوط کرد عقابی
دلیر ماندی و نان را
به خون زدی که نمیری
به هرزه پا ندواندی
از این دوندگی آخر
چه میرسد به جماعت
جز آخوری و طنابی
——-
شناس عالمی اما
شناسنامه نداری
ودائم الغمی اما
خودت ادامه نداری
غرور منقطع النسل
حماره ساز خرابی
تو برگزیده نبودی
قبول کن که نبودی
قبول کن که رسولی
بدون معجزه هستی
بلند مسئله هستی
ولی بدون کتابی
دریچه ای که تپید و
جهان کوچک ما را
به نور خواند گرفتست
بیا و زنده شو ای ماه
که مثل فاتحه هر شب
بر این دریچه بتابی
هزار ماهیه تنها
فدای آبی دریا
هزار بسته مسکن
فدای این غم برنا
هزار گله‌ی درنا
فدای وسعت آبی
گلایه از شب کوچک
و نق به شیوه‌ی کودک
بس است حزن مبارک
شبت بلند غمت نیز
غمت بخیر شبت نیز
شبست مرد حسابی
————–

همراه خاک اره
تف می کنم طعمِ
بیدار بودن را

با سرفه ام، در خواب
حس می کنم درد
نجّار بودن را

از نردبان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم

تمرین کنم باید
دیوار بودن را

چون فوجِ ماهی‌ها
در نفت می‌میرم

دریای آلوده
دارد به آرامی
کم می‌کند از من
بسیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم

اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را

در سینه‌ام بم‌ها
با کوهی از غم‌ ها
پیوسته لرزیدند

پس دفنِ خود کردم
همراه آدم‌ ها
جان‌‌‌دار بودن را

روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تأسف نیست

هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکّار بودن را

بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزه‌‌ام خیام
از مستی‌ام حافظ
سرمشق می‌گیرد
هشیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم

اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را

———- 
لطفاً به بند اول سبّابه ات بگو!
یک ذرّه صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخل ، زنگ خانه ی من سکته می کند
دستت اگر کمی متمایل به در شود

در می زنی که وارد تنهاییم شوی
اما بعید نیست زمانی که می روی
در از خودش جلای وطن گفته، مثل من
در جست و جوی در زدنت در به در شود

گفتی بیا و سر بکش از استکان من
لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من
گفتم بیا و دست بکش از دهان من
این زهرمار عرضه ندارد شکر شود

این بچه لاکپشت نگون بخت سال هاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدّر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه ی دریا دَمَر شود

نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام
یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!

هر نطفه ای که دوست ندارد وَرَم شود
گفتم وَرَم شوم–وَرَمی در درون تو-
تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود

اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود

دستت مبارک است که چک می زند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک! بزن مرا…
تا مُرده ای به زنده شدن مُفتَخَر شود!
 ————
مادر مداد قرمز من کو
کو لقمه های نان و پنیرم
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دست های فقیرم فردای درس
آن همه باید در جستجوی کار بمیرند
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
باز آ که زنگ های ثلاثه
روزی هزاربار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمره ی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بد اخلاق!
با ایده های محکم و خلّاق
ما را بزن به خط کشی از چوب
ما را بزن به ترکه ی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بی شمار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چگونه بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند
دل بادبادکی ست حصیری
آهی که می وزد دل ما را
تا اوج می بَرد به اسیری
با هر نخِ بریده شهیدی ست
دل های رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
در این کلاس های رفوزه
لای کتاب های عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوش های تشنه به دستِ
چَک های آبدار بمیرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخه‌های جوانم
گنجشک‌های توی دهانم
روزی هزاربار بمیرند
مادر! مدادْقرمز من کو؟
کو لقمه های نان و پنیرم؟
آخر چگونه بیست بگیرم؟
وقتی که دست های فقیرم
فردای درس آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند

—————-
جهان فاسد مردم را
بریز دور و در این دوری
به عطر نافه خود خو کن
کمی بگیر جهانت را
سپس شکارچیانت را
به تیر معجزه آهو کن
مفصلند زمستان ها
و برف نسخه خوبی نیست
برای سرفه‌ی گلدانها
گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
دلم دف است نیستانا
نگاه سوفی ناخوانا
جهان‌پریشی مولانا
دهن‌پریشی مولانا
تو خانگاه منی با من
بچرخ یا حق و یاهو کن

شب است یک تنه زیبا شو
و چند ماه شکیبا شو
سپس مرا متولد کن
بتاب روی شبم دریا
و جوجه اردک زشتم را
به زیر بال و پرت قو کن
کسی نمی شنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوشهای خودت رو کن
دوتا بریده از شانه
دو تا خجول دو دیوانه
منم دو دست که میخواهم
بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی نظری چیزی
به این دوساقه کمرو کن
مسم که پخش و پلا هستم
دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلاق هستی
به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت اما
مرا بدل به ترازو کن
تورا ببوس که لبهایت
هنوز طعم عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
 ——————
تو در مسافت بارانی
و غم درشکه‌ای از اشک است
و اشک شیهه کوتاهی
من و تو آخورمان مرگ است
از این درشکه بیا پایین
تو نیز شیهه بکش گاهی

بتاز گله اکسیژن
و راه مال رویی چیزی
به سمت پنجره پیدا کن
هوای حبس نفس گیر است
بتاخت قفل مرا واکن
بتاز ای که پر از راهی

منم که لک لک غمگینی
به روی دودکشت هستم
منم که ماهی دریای
بلند موی مِشَت هستم
منم که طعمه قلابم
مرا شکار کن ‌ای ماهی

منم شکار؛ شکارم کن
سپس ببوس و بچرخانم
سپس بچرخ و ببوسانم
سپس چه کار، چه کارم کن
چه کار، هرچه تو می‌خواهیست
بخواه آنچه که می‌خواهی

آهای بینی سربالا
از این درشکه بیا پایین
به من بچسب همین الان
مرا ببوس همین حالا
که زندگی دو سه نخ کام است
و عمر سرفه کوتاهی
————————-

ما بزرگ و نادانیم
مثل گاو می‌نوشیم
مرتعی سرابی را
قحطی است و می‌دانیم
گریه غرق خواهد کرد
اسب‌های آبی را
هم درشت و غمگینیم
هم سیاه و بدبینیم
هم برای آبادی
قطره‌ای نمی‌باریم
هم نگه نمی‌داریم
حرمت خرابی را
شب که می‌شود خوابیم
صبح و ظهر هم خوابیم
عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب
توی خواب می‌بینیم
روز آفتابی را
خوب… خوب و خوشبختیم
خشک و سفت و سرسختیم
ما در اوج تنهایی
چون زنان هرجایی
خوب خوب می‌دانیم
راه دوست‌یابی را
گاو اسب انسانیم
حافظان عارفانیم
حامیان زن هستیم
بندگان تن هستیم
پاس پاس می‌داریم
عشق رختخوابی را

علم در نَوَر دیده
ساختار پیچیده
جاهلان فهمیده
ما ربات‌ها روزی
درک می‌کنیم آیا؟
فهم اکتسابی را
مفلسیم در خوردن
ممسکیم در مردن
ما که از خسیسان و
جمله کاسه لیسانیم
ترک می‌کنیم آیا
این گدامآبی را
رخت بخت پوشیدیم
مثل گاو نوشیدیم
مثل اسب کوشیدیم
مثل اشک جوشیدیم
گریه غرق کرد آنگاه
اسب‌های آبی را

خوب… خوب و خوشبختیم
خشک و سفت و سرسختیم
ما در اوج تنهایی
چون زنان هرجایی
خوب خوب می‌دانیم
راه دوست‌یابی را
گاو اسب انسانیم
حافظان عارفانیم
حامیان زن هستیم
بندگان تن هستیم
پاس پاس می‌داریم
عشق رختخوابی را
از اساس استادیم
در جناس استادیم
فاضلیم در دانش
فاضلیم در خوانش
ارج می‌نهیم اما
شعر فاضلابی را

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



افزودن یک دیدگاه جدید | موسیقی ما