ساندی به خط پایان به حال طوفان به مرز طغیان
آه از آن حالت پریشان که شد ازین قصه حاصلم، داغ تو مانده بر دلم
گریه نکن برو از بر من، خالی ام از غم بی تو شدن
مرا رها کن رها بمانم که عاشقی را نمی توانم
بی تو خالی شده جهانم مرا رها کن به حال خویش، تا ببینم زوال خویش
برو تا غم تو را با خدایم بگویم به جای تن تو پیراهنت را ببویم
به جای لب تو عکس رخت را ببوسم برو تا بمیرم برو تا بپوسم
منم آن پایِ خسته¬ای که چو طوفان دویده¬ام که به دنبال دامنت به ثریا رسیده¬ام
چو اشکی از چشم خود چکیدم گذشتم از تو ز خود بریدم
مرا رها کن کمی ببارم که من خوشم با غمی که دارم
صبور و ساکت و غمین و تنها نشسته¬ام گوشه¬ای ز دنیا
آسمان می کند تماشا غروب شیدایی مرا، شکوه تنهایی مرا
زار و تکیده تر زتو منم، گریه نکن که نعره نزنم
خسته و دل شکسته ز همه، می روم از دیار و وطنم
راز نهان من عیان شد، ورد زبان مردمان شد
خون دلم شرابشان شد آه از آن حالت پریشان
مرا رساندی به خط پایان حیف ازین عمر و عاشقی
گریه نکن برو از بر من خالی ام از غم بی تو شدن
مرا رها کن رها بمانم که عاشقی را نمی توانم
بی تو خالی شده جهانم مرا رها کن به حال خویش، تا ببینم زوال خویش
افزودن یک دیدگاه جدید